علی صداقتی خیاط ملقب به «عمو خیاط» متولد ۱۳۲۵ در مشهد، نویسنده، فعال حقوق کودک و جامعهشناس ایرانی است. او سالهای زیادی را صرف سوادآموزی به کودکان کار و خیابان و بازمانده از تحصیل کرده و مبتکر یک شیوه آموزشی جدید به نام (هنر خواندن و نوشتن) برای سوادآموزی به کودکان و بزرگسالان بازمانده از تحصیل است. قصد داریم روزی سراغ عمو خیاط برویم و گفتوگویی با او داشته باشیم، اما قبل از مصاحبه بد نیست معرفی کوتاهی از ایشان داشته باشیم، معرفی داوطلبی که زندگیاش را وقف آموزش کودکان کار کرد.
زندگینامه
وی دوران تحصیلات مقدماتی خود را در مشهد گذراند و در رشتههای جامعهشناسی و اقتصاد سیاسی در پاریس ادامه تحصیل داد. در سال ۱۳۵۵ ازدواج کرده و سال ۱۳۵۶ به ایران بازگشت.
فعالیتها
در سال ۱۳۷۱ علی صداقتی خیاط در کسوت نویسنده اولین رمان خود را به نام «گورگاه» به چاپ رساند و در سال ۱۳۷۴ «حکیم ایاز» را منتشر کرد. (که این رمان پس از کسب مجوز رسمی در سال ۱۳۷۸ تحت عنوان «مه سوار» از سوی انتشارات آگاه منتشر شد.)
در سال ۱۳۷۶ در کمتر از شش ماه سه زلزله مخرب بجنورد، سرعین اردبیل و اسفدان قاین را لرزاند، صداقتی خیاط در قامت یک جامعهشناس به بررسی پیامدهای روانی- اجتماعی زلزله پرداخت و سلسله مقالاتی را تحت عنوان «جامعهشناسی زلزله» به رشته تحریر در آورد که یکی از آنها در تابستان ۱۳۸۱ و در فصلنامه «رفاه اجتماعی» به چاپ رسید.
در سال ۱۳۸۰ با کودکان کار و خیابان آشنا شد و طی بررسی رفتارها و شرایط زندگی آنان طرح «اتاق امن ذهن» را مطرح کرد، اتاق امنی که وی معتقد بود این کودکان از آن بیبهرهاند. بنابراین تصمیم گرفت به آنان برای دستیابی به یک «اتاق امن ذهن» کمک کند. (علی صداقتی خیاط در فیلم مستند «اتاق امن» ساخته ارسلان امیری و آیدا پناهنده در سال ۱۳۸۹ که درباره کودکان کار و فعالیتهای وی ساخته شده، در رابطه با طرح اتاق خلوت و امن ذهنی توضیحات کاملی را ارایه میدهد او روزهای جمعه در دروازهغار با همکاری انجمن حمایت از حقوق کودکان کلاسهای خلاقیت برگزار کرد. در همین کلاسها بود که کودکان و داوطلبان وی را «عمو خیاط» نامیدند.
در سال ۱۳۸۱ کلاسهای خلاقیت را در خانهکودک شوش و ناصرخسرو نیز تشکیل داد. همچنین در سال ۱۳۸۲ در خانه کودک پامنار؛ کانون فرهنگی- حمایتی کودکان کار و در سال ۱۳۸۳ در خانه کودک پاسگاه نعمتآباد؛ جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان، کلاسهای خلاقیت را برپا کرد.
در سال ۱۳۸۴ نخستین بخش از نوشتههای کودکان کار و خیابان که در همان کلاسهای خلاقیت و توسط خود کودکان به رشته تحریر در آمده بود را تدوین و تحتعنوان «برج غار» توسط نشر قصه منتشر کرد. همچنین در همین سال کلاسهای خلاقیت خود را در بنیاد امید مهر تشکیل داد.
در سال ۱۳۸۵ دومین بخش از نوشتههای کودکانکار و خیابان را تحتعنوان «غار تار» و در سال ۱۳۸۶ سومین بخش از همین نوشتهها را با نام «ترس غار» توسط انتشارات ناهید منتشر کرد. همچنین بخش اول از رمان خاکستر را در سومین گاهنامه کانون نویسندگان ایران منتشر کرد.
در سال ۱۳۸۷ چهارمین بخش از نوشتههای کودکان کار و خیابان را با عنوان «زیرگذر» توسط انتشارات ناهید به چاپ رساند.
در سال ۱۳۸۸ چند تن از شرکتکنندگان ۱۴ تا ۲۲ ساله در کلاسهای خلاقیت وی اعلام کردند حاضر به نوشتن داستان نیستند و میخواهند داستانهایشان را بهصورت شفاهی بیان کنند. این گروه از شرکتکنندگان کسانی بودند که در مقطع اول تا چهارم دبستان ترکتحصیل کرده و برای کمک به مخارج خانواده مشغول کار شده بودند. بنابراین عمو خیاط به بررسی عوامل تشدیدکننده بیسوادی در این افراد پرداخت و کلاسهای سوادآموزی را برای این دسته از کودکان و نوجوانان دایر کرد. او با بررسی، تحقیق و نیز تجربیاتی که در این زمینه کسب کرده بود، روش نوین هنر خواندن و نوشتن در 30جلسه (۱۵ روزه) را طراحی کرد و آن را در سال ۱۳۹۰ منتشر کرد.
وی این شیوه را در جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان، شهرک امید، کانون اصلاح و تربیت و... اجرا کرد و بیسوادان بسیاری را از موهبت خواندن و نوشتن برخوردار کرد. با پیگیری و تشویق عموخیاط بسیاری از این کودکان و نوجوانان به کمک داوطلبان دیگر، دوره راهنمایی و تعدادی نیز دوران دبیرستان را در کمتر از دو سال به پایان رساندند.
در سال ۱۳۹۰ در سالن اجتماعات شهرک امید سمینار هنر خواندن و نوشتن برگزار شد که در این جلسه عموخیاط و شیوه او معرفی شد و همچنین از کودکان کار و خیابان و کارگران بیسوادی که توانسته بودند در مدت ۱۶ماه نهتنها باسواد شده بلکه بخشی از آنها با کمک یاوران این برنامه وNGOهای جمعیت دفاع از کودکان کار، بنیاد همدلان کودک، انجمن حامی سوم راهنمایی را امتحان داده و کارنامه قبولی دریافت کرده بودند، تجلیل به عمل آمد.
بچهها در موردش چه ميگويند؟
«فاطمه غلامي» 14 ساله اول راهنمايي است: «از اول تا پنجم در مدرسه ايرانيان در عبدلآباد درس خواندم و دو سال به علت نداشتن كارت هويت تركتحصيل كردم تا عموخياط را پيدا كرده و درسم را شروع كردم.» فاطمه افغان نيست. او در مشهد به دنيا آمده ولي پدرش به دليل تنبلي شناسنامه برايش نگرفته! فاطمه ميگويد: «آن روزها كار ميكردم ولي حالا كه پدرم كفاشي ميكند و ميلادمان (برادرش) سركار ميرود، فقط درس ميخوانم و سركار نميروم.»
«سليمان عطايي» 21 ساله و از اهالي کشور افغانستان است. سليمان كه در كارگاهي در بخش روكشمبل كار ميكند، ميگويد: «از 13سال پيش به ايران آمديم. پدرم ارتشي بود و برايش مشكل پيش آمد كه مجبور شديم به ايران بياييم.» او در خانوادهاي 7نفره زندگي ميكند: «من و سه خواهر و برادرم كارت هويت داريم ولي فرزند كوچك خانواده كه در تهران هم به دنيا آمده شناسنامه ندارد.»
«عباس فدايي» 15 ساله، در خيابان گلاويز عبدلآباد زندگي ميكند و ميگويد: «از 10سال پيش در ايران هستم، سالهاست كابل را نديدهام و دلم براي وطنم تنگ ميشود.» عباس را يكي از آموزگاران آموزشوپرورش منطقه به عمو معرفي كرده، وی میگوید: «اول به كلاس داستاننويسي آمدم و ضمن سوادآموزي، نوشتن داستان را هم آموختم.» عباس در كارگاه خياطي كار ميكند و آرزو دارد روزي خياط ماهري شود و كارگاه بزند.
«جبار مرتضايي» او كه از 5سال پيش با عموخياط آشنا شده، ميگويد: «از طريق يكي از دوستانم با عمو آشنا شدم و در كلاسهاي خلاقيت شركت كردم و حاصل آن انتشار سه داستان در يكي از سه كتاب است.» رحمت 17 ساله، صافكار خودرو است و از 7سال پيش در كنار عموخياط، سوادآموزي و داستاننويسي را ياد گرفته است. دستمزد ماهيانه رحمت 200هزار تومان است كه 160هزار تومانش را بابت كرايه خانه پرداخت ميكند.
«مرتضي و مجتبي ناصري» دوقلوهاي اهل هرات 17ساله هستند. اولين مطلبي كه مرتضي عنوان ميكند اين است كه ما كارت هويت نداريم. شناسنامه نداريم و كسي كه هويت نداشته باشد در اين كشور نميتواند كاري كند. مرتضي و مجتبي دو برادر و يك خواهر ديگر هم دارند و در ميدان جليلي زندگي ميكنند. مجتبي ميگويد: «هر دو در مدرسه خودگردان افغانها، درس خوانديم من تا دوم راهنمايي و مرتضي تا سوم راهنمايي. اما مدرسه در يك مكان ثابت نبود. كلاسها در خيابان زمزم تشكيل ميشد و گاهي در پاسگاه نعمتآباد و مهمتر اينكه ماهيانه 20هزار تومان بابت نگهداري مدرسه از هر دانشآموز هزينه ميگرفتند که به علت نداشتن اين مبلغ، تركتحصيل كرديم.» مرتضي و مجتبي همراه برادرشان گچكار ساختمان هستند و روزي 15هزارتومان مزد ميگيرند. مجتبي آرزو دارد زبان انگليسي را ياد بگيرد و روزي به افغانستان برگردد. ميگويد: «با اينكه در تهران به دنيا آمدهام ولي افغانستان را دوست دارم و آرزو ميكنم روزي برگردم.» مرتضي آرزو دارد، فوتباليست و معلم زبان انگليسي شود.