اسماعیل آذر استاد ادبیات
هماکنون که با شما صحبت میکنم، فکرم مشغول این ماجراست که نکند بمیرم و فرصت نکنم کتابهایی که تاکنون نخواندهام را بخوانم. با خدا که صحبت میکنم میگویم خدایا بگذار کتابیهایی که نخواندهام را بخوانم بعد مرا ببر! درست است که تاکنون کتابهای زیادی خواندهام اما به نسبت ناخواندههایم این حجم از کتابهای خوانده شده بسیار اندک هستند. از سوی دیگر همیشه درحال فکر کردن به این آرزو هستم که محصول تمام آن کتابهایی که خواندهام را برای مردم سرزمینم به یادگار بگذارم. خیلی از اوقات پیش میآید به این فکر فرو بروم که مباد عمر تمام شود و من کاری نکرده باشم. البته کتابهای زیادی هم نوشتهام که آنگونه که باید، مورد توجه مردم قرار نگرفت اما همیشه به خودم میگویم ممکن است امروز قدر کارهایی که کردهام، دانسته نشده باشد اما فردا همین مردم قدر این کتابها را خواهند دانست. درحالحاضر که با شما سخن میگویم، تعداد کتابهایم به عدد 20 رسیده است. خیلی از این کتابها به چاپهای دهم و بیستم رسیدهاند. این امر نشان میدهد کارهایم خواننده داشتهاند. اما میدانم که اگر امکان تبلیغ کردن روی کتاب اساتید ما وجود داشت، مطمئنا طیف بیشتری از مردم این سرزمین به آن کتابها مراجعه میکردند. در مورد حسی که موقع کتاب خواندن به من دست میدهد، میتوانم واژه «آرامش» را بهکار ببرم. رهاورد خواندن و خواندن برای همچون منی «آرامش» است. چرا که به این جمله اعتقاد دارم که دانایی سرفصل زندگی همه انسانهاست. انسانها در مقیاس دانششان از زندگی لذت میبرند. بنابراین موضوع، میخواهم بگویم «خوشبخت آن کسی که خر آمد الاغ رفت!» زشتترین ضربالمثلی است که تاکنون شنیدهام. چرا که میدانم انسان دانا حسادت نمیکند، انسان دانا بدبین نیست، انسان دانا مشکلات خود را با فکر و اندیشه حل میکند، انسان دانا میداند که معیار و فصلالخطاب زندگیاش خداست، انسان دانا میداند که اگر ایمانش سست شود زمین میخورد و از همین رهگذر هر چیزی میتواند در او تأثیر منفی بگذارد، انسان دانا میداند که توکل یعنی تکیه کردن به کسی و به چیزی که هیچگاه نابود نمیشود و هیچگاه از میان نمیرود. به همین واسطه است که به فکر دیگرانی که میتوانند و البته باید بخوانند هم میافتم. من به واسطه شغلم (تدریس در دانشگاه) یک جامعه دانشجو دراختیار دارم. همواره سعی کردهام این دانشجویان را شیفته آرامش و کتاب کنم. چرا؟ برای اینکه همواره سعی کردهام تجربه خویش را به آنها القا کنم. اگر از من پرسیده شود آیا خود را فرد خوشبختی میدانی یا نه؟ خواهم گفت: من خوشبختترین آدم روی زمینم. اگر از من بپرسند در زندگیات چه مشکلی داری؟ خواهم گفت: هیچ. فقط دلم میخواهد دست هموطنم را بیش از پیش بگیرم. الان دارم عین آنچه در ذهنم میگذرد را برای شما بازگو میکنم. مشکلاتی که امروز هرکدام از ما با آنها مواجه هستیم، جزو مسائل لاینفک زندگی است که به زندگی چسبیدهاند. باید آنقدر قدرت داشته باشیم که بتوانیم این مسائل را از زندگی بکنیم و آنها را حلوفصل کنیم.