شماره ۶۱۷ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۳۱ تير
صفحه را ببند
وقتی پرده از اسرار آسمان برداشته شود

|  آلفرد نیوسام  |   مترجم: ف.ایزدی   |

به برادرم، کِوین، حسودیم می‌شود. او تصور می‌کند خدا زیر تختخوابش است. یک روز در اتاق تاریکش مشغول دعا خواندن بود. ایستادم تا گوش کنم. می‌گفت: «خدایا؟ تو کجا هستی؟ آهان، فهمیدم، زیر تختی...» به آرامی خندیدم و با نوک پنجه پا به اتاقم رفتم. او 30‌سال پیش قدم به این جهان گذاشت. در اثر مشکلاتی که در زمان تولد پیش آمد، دچار معلولیت ذهنی شد. غیر از قدش که حدود 180 سانتی‌متر است، کمتر نشانه‌ای از بزرگسالی در او دیده می‌شود. استدلال و برقراری ارتباطش در حد کودکی 7ساله است و همیشه به همین حالت باقی خواهد ماند.
به خاطر دارم که از خود می‌پرسیدم آیا کِوین متوجه تفاوتش هست. آیا از زندگی یکنواخت و ملال‌آورش ناراضی نیست؟ هر روز قبل از طلوع فجر، به سوی کارگاهی که مخصوص معلولین است می‌رود و غروب به منزل برمی‌‌گردد تا غذای مورد علاقه‌اش یعنی ماکارونی با پنیر را برای شام خورده و سپس به بستر برود. تنها تغییری که در کل این طرح وجود دارد، لباسشویی است. کِوین 2 بار در هفته تا دیر وقت بیدار می‌ماند تا لباس‌های چرک ما را جمع کند و برای کار روز بعد که شستن لباس‌هاست آماده سازد. اما روزهای شنبه؛ عجب روز خوبی است برایش. پدرم در این روز کِوین را به فرودگاه می‌بَرَد تا ضمن نوشیدن نوشابه گازدار، فرود هواپیماها را تماشا کند و به صدای بلند مقصد مسافرانی را که درون آنها هستند حدس بزند. آن‌قدر منتظر روز شنبه است که جمعه‌شب به زحمت می‌تواند بخوابد.
به این ترتیب دنیای روزمره او، با کارهای عادی و سفرهای پایان هفته‌اش سپری می‌شود. او معنای ناراضی بودن را نمی‌داند. زندگی ساده‌ای دارد. هرگز به درگیری‌های ثروت و گرفتاری‌های قدرت پی نمی‌برد. به مارک لباسی که می‌پوشد اهمیتی نمی‌دهد. برایش مهم نیست چه نوع غذایی می‌خورد. نیازهایش همیشه برآورده می‌شود و هرگز نگران نیست که مبادا روزی نیازش رفع نشود. دست‌های سختکوش و پرتکاپویی دارد. هرگز مثل موقع کار کردن خوشحال نیست. وقتی ماشین ظرفشویی را تخلیه یا فرش را با جارو برقی جارو می‌کند، تمام هوش و حواسش متوجه آن است. وقتی کاری را شروع کند عقب‌ نمی‌نشیند و دست از هیچ کاری بر نمی‌دارد مگر آن‌که تمامش کند. اما وقتی کارهایش را انجام داده باشد، می‌داند چطور استراحت کند.
ابداً نگران کارش یا کار دیگران نیست و از این لحاظ دلمشغولی ندارد. قلب بسیار پاک و صافی دارد. او هنوز باور دارد که همه راست می‌گویند. معتقد است قولی را که می‌دهی باید به آن عمل کنی و وقتی اشتباه می‌کنی به جای بحث و جدل باید معذرت بخواهی. نه فخر و غروری دارد و نه به وضع ظاهرش اهمیتی می‌دهد. وقتی آسیبی می‌بیند هراسی از گریستن ندارد. خشم به او راه ندارد و افسوس خوردن را نمی‌شناسد. همیشه شفاف و بشاش است. همیشه خالص و صمیمی است. به خدا اعتماد تام دارد. او را می‌شناسد. نوعی با او رفیق است که درک آن برای فردی «تحصیل‌ کرده» دشوار می‌نماید.
به امنیت و آسایشی که کِوین در ایمان ساده خود دارد حسودیم می‌شود. در آن موقع است که بسیار مایلم بپذیرم او دارای معرفتی است که به مراتب فراتر از سوالات دنیای میرای من است. در آن موقع است که متوجه می‌شوم شاید او معلولیت ذهنی ندارد، بلکه من معلول ذهنی هستم. وظایفم، ترسم، غرورم، شرایط زندگی‌ام، همه اینها وقتی که اعتمادم را به توجه و عنایت خدا از دست می‌دهم، به صورت ناتوانی‌ها و معلولیت درمی‌آید. نمی‌دانم آیا کِوین آنچه را که هرگز درنمی‌یابم، درک می‌کند؟
و یک روز، وقتی پرده از اسرار آسمان برداشته شود و همه در کمال شگفتی متوجه شویم که واقعاً خدا چقدر به دل‌های ما نزدیک است، متوجه خواهم شد که او دعاهای ساده آن پسرکی را شنیده که معتقد بود خدا زیر تختخوابش است. اما کِوین هرگز دچار این شگفتی نخواهد شد.

 


تعداد بازدید :  404