از نیمههای قرن 19، سروصداهای رمانتیکی در مورد آنارشیسم و ملت بدون حکومت، بلند شد و در حد یک آرزو، با همان آرزومندان به خاک سپرده شد. مثلا «هنری دیوید تورو» که اصطلاح
civil disobedience یا نافرمانی مدنی را در مقالهای با همین عنوان، وضع کرد، در جنگل «والدن»، یک زندگی مستقل از همه انسانها برای خود دستوپا کرد و در یک کلبه چوبی، زندگی میکرد. در همان مقاله، میخوانیم که نیازهای ضروری - اساسی انسان عبارتند از: خوراک، پوشاک و سرپناه. البته آقای هنری دیوید تورو، قیاس از خویش میکند و مورد چه ارمی را هم به نیازهای ضروری انسان اضافه میکند: کتاب.
این آرزوها در قرن نوزدهم شعلهور شد و در مکاتب ادبی، در رمان، سینما، ادبیات و... خود را نشان داد و حتی تا سال 1968، در جنبش وسیع دانشجویی کشیده شد. جنبشهای دانشجویی، خصوصا در آمریکا که جریانهایی میخواستند اساسا دولت را بردارند. چراکه ذات دولت را منشأ خشونت میدانستند. اگرچه تاحدودی هم درست میپنداشتند. چراکه هنوز، بهخصوص در شرق و خاورمیانه، مناسبات قدرت، چنان نیست که دولتها، نمایندگان واقعی مردم و صدای ملت باشند. بنابراین، میتوان این نکته را با قاطعیت بیان کرد که زمانی در یک جامعه، صله برقرار خواهد شد که فاصله حکومت - دولت و مردم، به حداقل برسد. یعنی شکاف قدرت حاکمه و حیات اجتماعی، از بین برود. بخش عمدهای از خشونتها، از همین شکاف برمیخیزد. بخشی از خشونتها نیز از شکاف میان قدرت و سلطه انسان بر انسان، به وجود میآید.
حال باید پرسید که سلطه انسان بر انسان، از کجا ظاهر میشود؟ و چه چیزی باعث میشود انسانی، بر انسان دیگری مسلط شود؟
نیاز!
آنچه شیران را کند روبهمزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج
ما انسانها، موجوداتی هستیم که هستی ما اساسا یک کمداشت و یک فقدان است و خواهد بود. این فقدان، هم روانی است و هم جسمی. برای پرکردن این فقدان و این حفره روانی و حفره وجودی، دستوپا میزنیم. کمداشت غذا، فقدان مسکن، کمداشت پول، تشویش زنده ماندن و بقا؛ آنهم بقای حداقلی و زندگی بخورونمیر. من این را در جاهای دیگر، «تشویش بیپولی مطلق» نام نهادهام.
معمولا سرمایهداران لیبرال، به شما میگویند که دستغیبی و پنهان بازار، به شما وعده میدهد که هیچوقت از گرسنگی نمیمیرید. آنها به راحتی میگویند که همیشه راهی هست؛ مثل تنفروشی، قاچاق، دزدی، گدایی، پناهبردن به مراکز خیریه و...
بله، اما میدانیم که این دستغیب و دست متعالی بازار، وعدههایش را در مورد عدالت، هیچگاه متحقق نکرده است و پیوسته، نوعی فریبکاری در سطح جهانی وجود دارد. برای مثال، در خاورمیانه، درحقیقت، جنگ بر سر چه چیزی است؟ من گمان میکنم ریشه آتش ساماندهی این جنگهایی که ظاهر فرقهای دارند، اقتصادی است: نفت!
نفت، همان عامل اصلی است. کنترل و مهار چاههای نفتی و کنترل ثروتی که کشورهای خاورمیانه از راه فروش نفت بهدست میآورند. اگر این ثروت، به فنا برود و صرف کشتوکشتار و خرید و فروش اسلحه بشود، به نفع طرف مقابل است. بنابراین، گمان میکنم نیاز و کمداشت انسانها، مهمترین عامل ایجاد خشونت است. انسان در تنگنایی قرار میگیرد که ناچار است حتی با تنزل خودش به شیء محض، برای زنده ماندن تصمیم بگیرد و این بهطور پنهان وجود دارد. یک مثال میزنم؛ فرض کنید وقتی ما میخواهیم مثالی در مورد خشونت بزنیم، شیر درنده را به میان میکشیم. اما قیاس از خود میکنیم. در واقع، در طبیعت، خشونت نیست. شر طبیعی مثل سیل و زلزله و... هست؛ اما خشونت نیست. یعنی وقتی شیر، آهویی را شکار میکند، هم شیر معصوم است و هم آهو.
شیر، هیچ کینهای به آهو ندارد. شیر آهو را شکار نمیکند چون آهو کمونیست است، یا مسیحی؛ یا مرامی برخلاف مرام من دارد. شیر، آهو را شکار نمیکند، از آن جهت که آهو یک «دیگری» است که هویتش را تهدید میکند. شیر، نیاز عاجل به غذا دارد؛ از یک گله آهو، یکی را شکار میکند و به محض سیرشدن، کنار میکشد. مازاد غذایش را هم کرکسها و شغالها میخورند و چرخه سلامت محیطزیست را هم حفظ میکنند. اما نوبت به انسان که میرسد، مسأله عوض میشود. انسان، در عین حال که همه نیازهای انسانی را دارد، ولی وجود و هستی انسان، در ارتباط و هویتی است که به یک غیریت مربوط است. اولا اگر قبول کنیم که هویت انسانی، هویت بستهای نیست و اگر این هویت را از غیر و دیگری، منقطع کنیم، هیچ است. عرفای قدیم ما نیز به این موضوع پی برده بودند. شما اگر آنچه که هویتتان را تشکیل میدهد، بررسی کنید، میبینید که همه آن از بیرون آمده است؛ از درون هویت شما به وجود نیامده است. بهعنوان مثال، کیف دستی من و شما، اگر گم شود، میگوییم «هست و نیستم رفت!» چون آنچه که در کیف دستیمان هست، مثل اوراق بهادار، دفترچه بانکی، مدارک شناسایی و هویت، کارتهای مختلف و... صرفا تکههای کاغذ نیستند. اینها واجد روح هستند. بتواره هستند. امیدها، شادیها، بیمها، غمها و تشویشهای ما به اینها متصل است. اگرچه با همان کیف، در یک سخنرانی شرکت میکنیم و از عوالم معنوی و عرفانی سخن میگوییم اما در متن زندگی، همه ما درگیر یک شرایط مدرنی هستیم که بدون دیگری، بدون وابستگی و پیوستگی به یک چیزی ورای خود، اصلا هویت نداریم؛ بیهویتیم؛ صورت از بیصورتی آمد برون.
اگر شما آزادی منفی قطع تعلق از همهچیز را که در سده 19 توسط ماکس اشتیلر، نیچه و رمانتیکها مطرح شد، امتحان کنید، شما به یک هیچ - نیست میرسید.