| ترانه ترجمان | فعال اجتماعی |
نزدیکیهای عید بود. خسته از شلوغیهای بازار نشستم روی یکی از نیمکتهای خیابان پانزده خرداد. روبهروی دستفروشهایی که نزدیک عید غوغا میکنند و خرج یک سالشان را درمیآورند. همه نیکمتها پر شده بود. به زور خودم را جا دادم تا بنشینم و نفسی تازه کنم. نیمکت روبهرویی هم به همین وضع دچار بود. هر 5 نفر به زور روی یک نیمکت نشسته بودند و داشتند اطراف را نگاه میکردند. همه به یک اندازه خسته بودند و دستها کموبیش از خریدهای عیدانه پر شده بود.
وسط شلوغیها یک پسربچه با اسکاچهای توی دستش نظرم را جلب میکند. میرود سمت آدمهای نشسته روینیمکت. توضیح میدهد که نزدیک عید است و اسکاچتوی هر خانهای لازم میشود. نفر اول یک خانم جوان است. پسر را نگاه نمیکند. رویش را برمیگرداند سمت دستفروشها و وانمود میکند که صدای پسر را نمیشنود. هیچ واکنشی نشان نمیدهد. پسر با اسکاچهای توی دستش اصرار بیشتر نمیکند و توضیحاتش را برای دو نفر بعدی که روی نیمکت نشستهاند ارایه میکند. آدمهای بعدی هم حواسشان را پرت میکنند. زل میزنند به گوشی توی دستشان و وانمود میکنند درگیر یک کار پیچیدهاند. مثلا اینکه یک مطلب مهم همین الان برایشان آمده و هیچچیزی در این لحظه واجبتر از خواندن آن نیست. پسر کمی نگاهشان میکند و بدون هیچ حرفی سراغ آدمهای بعدی میرود. نفر چهارم به محض دیدن پسر بلند میشود و میرود. احتمالا ترجیح میدهد همین یکذره جا را با گوشندادن به حرفهای اسکاچفروش معامله کند. نفر پنجم هم بیاعتنا به حرفها دستهایش را میگیرد دور سرش. این یعنی اینکه سردرد دارم، حوصله شنیدن حرفهایت را ندارم و خستگی امانم را بریده، لطفا دور شو و توضیح بیشتری هم نده. نفر ششم و هفتم و هشتم هم همین کار را میکنند. یک نفر خریدهایش را وارسی میکند، یک نفر دیگر شروع به تلفن حرفزدن میکند و نفر بعدی هم سعی میکند کاتولوگ یکی از خریدهایش را با دقت بخواند. از این 9 نفر آدم، تنها یک نفر هست که به پسر لبخند میزند، تشکر میکند و میگوید که اسکاچ لازم ندارد. پسر هم اصرار بیشتری نمیکند، یک لبخند میزند و میدود سمت نیمکتهای آن طرف خیابان تا بقیه آدمها را مجاب کند که نزدیکیهای عید اسکاچ برای هر خانهای لازم است.
هشت نفر نشسته روی نیمکت اصرار عجیبی داشتند برای اینکه پسر اسکاچفروش را نبینند. مثلا جوری وانمود کنند که انگار ناشنوا هستند و متوجه حرفهای پسر نمیشوند. یعنی گفتن این جمله که «ممنون! من اسکاچ نیاز ندارم» آنقدر سخت است که راضی میشوند یک نفر را نادیده بگیرند یا موجودیت یک نفر را زیر سوال ببرند و یک تشکر ساده را هم دریغ کنند؟ با خودم فکر میکنم شاید میترسند همین تشکر ساده، اصرارهای بیشتری همراه داشته باشد و کلافهشان کند اما پسر اسکاچفروش همانطوری با نفر نهم رفتار میکند که با هشت نفر دیگر رفتار کرد. او اصرار بیشتری نمیکند و میرود سراغ مشتری بعدیاش. با خودم فکر میکنم آدمها این روزها چه چیزهای سادهای را از هم دریغ میکنند! یک جمله 5 کلمهای که زحمت زیادی ندارد اما میتواند به یک نفر موجودیت بدهد... چقدر این آدمها را دوست ندارم. آدمهایی که خودشان را میزنند به در و دیوار که نشان دهند تو برای ما وجود نداری. آدمهایی که بودن یک نفر را زیر سوال میبرند و هر روز سعی میکنند مجسمهتر از قبل باشند. اگر از یکی از همین بچهها بپرسی که در روز در خیابان چند تا مجسمه میبینی حتما آشنایی کافی با این جمله دارند. آنها بدونشک میگویند ما هر روز با 500 مجسمه حرف میزنیم و تنها 50 نفر آدم وجود دارد که درست و حسابی پاسخ میدهد که اسکاچ یا دستمال یا حتی فال احتیاج ندارند. آنها بهتر از هرکسی میدانند که مجسمهها این روزها همه شهر را پرکردهاند.