فرهاد خاکیاندهکردی قصه نویس
بعید میدانم کسی آن داستان حضرت عیسی(ع) را در مواجهه با «مریم مجدلیه» نشنیده باشد. تنها به یادآوری بسنده میکنم. قوم یهود با این تهمت که مریم مجدلیه بیعصمت است، قصد سنگسارکردنش را دارند. مسیح از راه میرسد و مانع آن رخداد میشود، وقتی با مقاومت قوم یهود روبهرو میشود، سنگی را بالا میبرد و میگوید حالا که اصرار به این کار دارید این سنگ! کسی اولین سنگ را به او پرتاب کند که خود گناهی مرتکب نشده باشد و اینگونه آن زن را نجات میدهد.
در ادیان مختلف و مخصوصا دین اسلام به حفظ آبروی دیگران آنقدر تأکید شده است که اگر گفتهها در اینباره را جمعآوری کنند، حتم به یقین رسالهای عظیم خواهد شد. جدا از سفارش در ادیان، حرمت انسانی حکم میکند! در حیرتم که چطور کسی در خود، آن میزان از اطمینان را میبیند که سنگ اول را به آبروی کسی پرتاب کند؟ آیا خود گناهکار ، نیست؟
زندگی شهری و مدرن موجب شده تا انسانها، هم در مسکن و هم در شغل، بیش از گذشته در جوار هم زندگی کنند و دقیقا همین خاصیت جهان امروز است که اهمیت مسأله حرمت دیگری را بیش از پیش مهم جلوه میدهد. راستش من ابدا نمیدانم آن ابلیس که کسی را وادار به بازی با آبروی دیگری میکند از کدام جهنم آمده است، اما میدانم که یک بازی خوفناک را راه انداخته، آنقدر که دامنش حیثیت کل بشریت را لکهدار میکند. جایی خواندهام که آدمی وقت تولد، دو چیز هدیه میگیرد، یکی زندگی و دومی آبرو و هرکدام را که از او بگیری، خواهد مرد؛ منتها گرفتن دومی، یعنی آبرو مانند کشتن کسی که حتما سلاح یا ابزاری میخواهد، پرسروصدا نیست، بلکه بیجار و جنجال، تنها با چند جمله میتوان، آن را از کسی گرفت و آن بختبرگشته را بیآبرو کرد، به عبارتی او را کشت. همینجاست که یاد آن مثل قدیمی میافتم که میگوید: آبرفته را نمیشود به جوی برگرداند.
حالاکه حرف ضربالمثل شد، این را هم اضافه کنم که شک نکنید چاهکن چه بخواهد چه نخواهد همیشه ته چاه است، دنیا آنقدرها هم جای بیقانونی نیست که مثلا با حیثیت کسی بازی کنی و خودت جان سالم در ببری! این قتل دیگری، حتما جایی دامنت را میگیرد، منتها مثل ربا عمل میکند، باید به شکل مکافاتی ازلی، آن جان گرفته را همراه با رنج پس بدهی، قبول کنید که معامله هولناکی است.
آبدارچی اداره صبح نان بربری را گذاشت روی میزم و برخلاف همیشه که میرفت، ماند. دوباره با دست اشاره کردم و او نشست. منتظر بودم چیزی بخواهد. کمی بعد گفت: «نان سرد شد!» لقمهای برداشتم و گفتم: «در خدمتتون هستم، جان؟» گفت: «دلم میخواهد چیزی برایتان تعریف کنم، پدر من کارگر شرکت نفت بود توی آبادان، شما آبادان رفتید؟ قبل جنگ مثل بهشت میماند، حالا هم کم زیبا نیست آقا... پدر من لوله جا میگذاشت توی زمین... گوشتان با من است؟ باری زودتر از همیشه برای ناهار آمد، ولی لب به نان نزد. نشست توی ایوان، گرم بود، ولی تا شب داخل خانه نیامد و هی فرت و فرت سیگار کشید... آقا پدر من دو روز بعدش سکته کرد. میدانید چرا؟ گفته بودند تو از انبار یک چکش دزدیدی. باورتان میشود؟ به پدرم گفته بودند تو یک چکش دزدیدی.. آخر آن خدابیامرز خودش وقتهای بیکاری برای اهل محل داس و چکش میساخت... پدرم مرد و ما مجبور شدیم وقت جنگ بیایم اینجا، توی تهران، حالا هم که من جلوی شما چای میگذارم... نان سرد نشه آقا!... ببخشید پرحرفی کردم.» پشت دستم را گاز گرفتم. باز عذرخواهی کرد و رفت.