شماره ۶۰۷ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۶ تير
صفحه را ببند
راز اصلیِ داوطلب بودن

مجتبی طحان مدیر روابط عمومی جمعیت هلال‌احمر استان خوزستان

نماز صبح را که خواند، دیگر خوابش نمی‌آمد. شروع کرد به قدم زدن در حیاط خانه‌ای که نشانی از سنگ‌ها و گرانیت‌های گران سنگ امروز بر تن نداشت و جز آجرهای قدیمی و رنگ و رو باخته که با کاهگل گرد هم آمده بودند، چیزی دیگر رخ نمی‌نمایاند. به بدبختی‌هایش فکر می‌کرد که چرا در خانواده‌ای به دنیا آمده است که به‌عنوان یک جوان جز طعم نداری، چیزی را نچشیده است. به دوستانش که در ناز و نعمت بزرگ شده و همیشه هم ناشکر و ناسپاس‌ بوده‌اند و به نداری خودش، پدر و مادر و خواهر کوچکش! می‌دانست که امروز قرار بسیار مهمی دارد و این‌که باید با دوستان داوطلبش به محله‌ای فقیرنشین از جنوب شهر سری بزند و بلکه بتواند با کمک دوستان، دردی را از آلام آن مستمندان و نیازمندان بکاهد و درمان کند. هیچگاه از وضع خانواده‌اش برای مسئول داوطلبان و دیگر دوستانش نگفته بود. وضعی که برخی از اوقات تا چند ماه خود و خانواده‌اش نمی‌دانستند گوشت یعنی چه؟ و این‌گونه دردها جز بعضی از اوقات که در دلش می‌گذشت، هیچ بر زبانش جاری نمی‌شد. او هیچ چشمداشتی از فعالیت این نهضت خدایی نداشت و این راز اصلی داوطلب بودن است. آن روز هم مثل پروژه‌های داوطلبی دیگر، در آستانه مهرماه و فصل درس و مشق و مدرسه، برنامه‌ای دیگر در راه بود. مقرر شده بود که تعدادی کفش نو برای بچه‌های خانواده‌های بی‌بضاعت پایین شهر به‌عنوان هدیه برده و تقدیم‌شان کنند. در دلش می‌گذشت که کاش می‌شد یکی از این کفش‌های براق و دل‌ربا را به خواهر کوچکش هدیه بدهد که در دل نهیبی بلند برآمد که شاید از خانواده تو، محتاج‌تر و فقیرتر باشد. این نیز گذشت... کفش‌ها داده شد و هیچ نماند و هرچه آرزو، نقش بر آب! برنامه تمام شد. با تمام سرافرازی پیش خدا و دل و سرافکندگی پیش خانواده و خواهرش به سمت منزل حرکت کرد. چون پولی نداشت، مجبور بود تا مسیر اداره تا خانه را پیاده طی کند! پیش خودش فکر می‌کرد و ذهنش آینه‌ای شده بود از خانه کاهگلی‌شان... باز هم خانه خالی، مشکلات مالی و چشمانی که نداری را روایت می‌نمود در انتظارش بود. تصور خواهر کوچک دوست داشتنی‌اش که به کلاس دوم می‌رفت و کفشی نداشت، او را آزرده می‌ساخت و قدم‌هایش را آهسته‌تر می‌کرد. در خانه باز بود و خنده و شادی خواهر و محبت مادر به گوش می‌رسید. تمام اندامش چشم و گوش شده بود که ماجرا چیست؟ خانه ما و خنده بلند؟! با بهتی تمام وارد خانه شد؛ کفش‌های نو خواهرش که در حیاط خانه می‌دوید، خودنمایی می‌کرد! «خدایا چقدر شبیه کفش‌هایي است که در پروژه داوطلبی تقسیم کرده‌ایم». تمام وجودش سوال بود: این کفش‌ها را از کجا آورده‌اید؟ خریده‌اید؟ پولش از کجاست؟ شما که پول نداشتید؟ مادر جواب داد:  تو که رفتی، چند نفر با لباس هلال‌احمر آمدند و به همه بچه‌های محل به مناسبت بازگشایی مدارس کفش دادند... و او مانده بود و هزاران سوال بی‌جواب و خدایی که در این نزدیکی‌ست...

 


تعداد بازدید :  227