| رویا هاشمی | آموزگار |
زنگ انشا بود. دفتر کلاسی و کتابها را برداشتم تا به کلاس هفتمیها بروم. طبق معمول بعضی از بچهها هنوز در راهرو مشغول صحبت بودند. به محض اینکه درکلاس را
باز کردم، خودشان را رساندند. وارد کلاس شدیم. اول رفتم سراغ تکلیفها. «هلیا» را صدا زدم تا خلاصه داستان کوتاهی را که خوانده بود برای دوستانش بگوید. هلیا کتاب «خمره» هوشنگ مرادی کرمانی را در دست داشت. شروع کرد به تعریف داستان. اما به جز چند نفری، از چهره بقیه اشتیاقی برای شنیدن دیده نمیشد. پنجره را باز کردم، هوای خوبی بود، باد میآمد و هنوز گرما زورش را نشان نداده بود. فکر کردم بهتر است این هوای خوب که دیری هم نمیپاید را مغتنم بشمارم و داستان هلیا را بگذارم برای روزی که هوای خوبی در کار نیست و میتوانیم با داستان خواندن حالمان را خوب کنیم. پس وسط حرف هلیا گفتم: «خب! فعلا تا همینجا کافیه، حالا هرکس یک کاغذ و خودکار بردارد تا به حیاط برویم.» بچهها هم از خدا خواسته راهی حیاط شدند. با دست کنار دیوار را نشان دادم و از بچهها خواستم که آنجا بنشینند. حیاط مدرسه مشرف به چند آپارتمان و یک مجتمع است ولی از طرفی هم نزدیک مدرسه یک رودخانه هست که در سکوت صدایش به گوش میرسد. از بچهها خواستم چند دقیقهای همه با دقت و توجه به صداهای اطراف گوش دهند. اول زیر چشمی به هم نگاه میکردند و میخندیدند ولی کمی که گذشت سکوت برقرار شد. صدای باد، صدای آب، صدای برهم خوردن برگها... یک دفعه صدای بلند و غیرمنتظرهای باعث شد بیاختیار تکانی بخوریم. صدای کوبیدهشدن و شکستن شیشه! بعد هم جیغ و داد و صدای فریاد: «شما مگه آدم نیستین که زبون آدمیزاد حالیتون نمیشه؟ سرظهری برین کپه مرگتون رو بذارین!» صدا دقیقا از ساختمان بغلی میآمد. همه نگاهمان را به طرف ساختمان چرخاندیم اما چهرهای دیده نمیشد و ما فقط صدا داشتیم. هرچه میگذشت دعوا بیشتر اوج میگرفت. معلوم بود که چند همسایه هم، طبق معمول چنین شرایطی آمده بودند میانجیگری تا مگر این غائله ختم به خیر شود. ولی آنطورکه بویش میآمد این دعوا صحبت دیروز و امروز نبود. صدای آقای تقریبا مسنی میآمد که میگفت: «شما روز و شب ندارین؟ مگه کر هستین؟ صدای اون لامصبرو به اندازه خودت زیاد کن!...» قضیه داشت به حرفهای رکیک کشیده میشد که من صدای آب و باد و ... را فراموش کردم و راهی جز برگشتن به کلاس پیشرو نداشتم. خلاصه بساطمان را جمع کردیم و به کلاس برگشتیم. بچهها نشستند. با خوشخیالی تمام از صداهایی که در طبیعت شنیده بودند، پرسیدم. آنها هم صاف رفتند سراغ صدای شکستن شیشه و فریاد و زد و خورد. بعضیها هم خیلی آرام فحشهایی که شنیده بودند را میگفتند و کلاس از خنده پرمیشد. تصمیم گرفتم بیخیال صدای طبیعت شوم و درباره دعوایی که به صورت شنیداری پیگیری کرده بودیم، حرف بزنیم. بچهها هم انگار که خودشان بارها از نزدیک شاهد و ناظر چنین موقعیتهایی بودند، شروع کردند به تحلیل و بررسی. یکی گفت: «اون اگه صدای آهنگ رو زیاد کرده حقشه. هیچکس نمیتونه بیاد درباره چهاردیواری آدم تصمیم بگیره!» چند نفری با اعتراض گفتند: «پس حق و حقوق دیگران چی؟ صدا نباید از چهاردیواری بیرون بره.» قبل از اینکه شبه دعوایی هم اینجا راه بیفتد یکی از بچهها گفت: «من موافقم که صدا برای دیگران مزاحمته. ولی بعضی از این قانونای ساختمونا دستوپاگیر و بیخوده. مثلا چرا کسی نباید در آپارتمان سگ داشته باشه؟ میتونن براش یه شرایطی تعیین کنن ولی حق ندارن نگهداری سگرو ممنوع کنن. دوباره صدای اعتراض مخالفان و موافقان بلند شد. گفتم فقط کسانیکه دستشان بالا باشد اجازه اظهارنظر دارند. تقریبا دست همه بالا رفت. گفتم اول دست موافقان بالا برود. تعدادشان کم بود. یکی را برای صحبتکردن انتخاب کردم. گفت: «موافقم که باید شروطی برای نگهداری سگ گذاشته شود. مثلا سگ نباید در آسانسور تردد کند، مگر اینکه داخل جعبه یا سبد باشد.» دست مخالفان بالا رفت. یکی از آنها گفت: «مسأله این است که اکثریت ما ایرانیها مسلمون هستیم و از زندگی با سگ اکراه داریم. تازه گذشته از اون من خودم از سگ وحشت دارم. این رو باید به کی بگم که تو آپارتمانمون چون یک سگ زندگی میکنه امنیت ندارم! »کمکم داشت گریهاش میگرفت که صدای رهاییبخش زنگ (در اینجور مواقع) به صدا درآمد. بچهها با سرعت به حیاط رفتند تا ببینند آخر دعوا به کجا کشیده شد!