ناصر فکوهی استاد دانشگاه تهران
اگر به مثابه یک آسیبشناس، قرار بود بزرگترین آسیب زمانه و پهنهای را که در آن زندگی میکنیم، به بیان درآوریم، شاید در نخستین نگاه با توجه به آسیبهای بیشماری که در اطرافمان میگذرد، نیاز داشتیم تردید زیادی به خود راه دهیم. شاید، همچون برخی از تاریخدانان، بهسراغ پیشینههای طولانی تمدنی در این کشور میرفتیم و گمان میبردیم پاسخ را باید از یونانیانباستان دریافت کنیم و استبدادزدگی و نبود زمینههای آزاداندیشی را بزرگترین آسیب میدانستیم، یا مثل گروهی از مارکسیستهای کلاسیک، نظریههای قدیمی و ازکارافتادهای همچون «آبسالاری» را مثل کارل ویتفوگل پیش میکشیدیم و موقعیتهای مشکل خود را ناشی از آسیبهای اقلیمی و محیطی میپنداشتیم. شاید هم به راهحلهای راحتتری متوسل میشدیم و براساس اندیشه موسوم به «داییجان ناپلئونی» تصور میکردیم که دلیل تمام مشکلات را میتوان در «یک توطئه بزرگ» یافت و با گرهگشایی از آن توطئه، مشکلات و آسیبهایمان یک به یک حل میشوند.
اندیشمندان سیاسی و متخصصان علوم حکومتی و مدیریتی معمولا بسیار تمایل دارند که مشکلات و آسیبها را در این حوزهها بیابند و گمانشان بر آن است که کمبود مدیران برجسته و کاردان همهچیز را بر باد میدهد و با روی کار آمدن مدیران جدید میتوان پنداشت که آسیبها از میان میروند. متخصصان علوم آموزشی نیز گمانشان آن است که همهچیز را میتوان با آموزشدادن مناسب و با «تربیت» کردن حل کرد و جامعهای بدون مشکل و آسیب داشت. اما گمان تحلیلگران علوم اجتماعی و انسانی چنین نیست و مسائل را از دریچه دید پیچیدهتری میبینند و روشن است به همان اندازه که مسائل را پیچیده ببینیم از ارایه راهحلهای ساده برای آنها نیز ناتوان خواهیم بود بدون آنکه البته بر آن باشیم که راهحلی وجود نداشته باشد.
با توجه به آنچه گفته شد، نخستین رویکرد ما همواره آن بوده است که بر پیچیدگیهای روابط اجتماعی، کنشگران اجتماعی و مسائل اجتماعی بهعنوان جایی که باید به سراغ آسیبها رفت انگشت بگذاریم و از اینکه تلاش کنیم مشکلات را با فرافکنیشان به نقاط در دسترستر، به نظر خود سادهتر کنیم، پرهیز داشته باشیم. نظامهای اجتماعی، نظامهای پیچیدهای هستند و در عین حال نظامهایی که در آنها ساختارها و عاملیتها با یکدیگر روابطی تنگانگ ایجاد کردهاند که در طول صدها و بلکه هزاران سال هرچه بیشتر و بیشتر درهم گرهخوردهاند.
اما آیا این استدلال بدین معناست که باید پیچیدگی را بهانهای برای آن قرار دهیم که آسیبها را حلناشدنی یا بسیار سختتر از هرگونه راهحل کوتاه و میانمدت بپنداریم و صرفا چشماندازهای درازمدت را مطرح کنیم که برای بسیاری از افراد معنایی ندارند؟
بهنظر ما چنین نیست. پاسخ نسبتا روشن اما نه قاطعانهای به سوال نخستی که در این یادداشت مطرح کردیم میتوان داد، آن است که بزرگترین آسیب دستکم نیمقرن اخیر در کشور ما، پدیده نوکیسگی و تازهبهدوران رسیدگی است. این پدیده بهصورتی بسیار کوتاه یعنی تغییر شرایط اجتماعی از موقعیتی ساده و حتی رفاه و برخورداریهای مادی کمتر اما قابلمدیریتتر، به شرایط پیچیده بهظاهر بسیار مرفه و با برخورداریهای مادی بسیار بیشتر، اما بسیار کمتر قابل مدیریت است. هرچند شاید برای همه ما روشن باشد که از چه پدیدهای سخن میگوییم و مصداقهای آن در زندگی روزمره چیست، شاید مناسب باشد که چند مثال بیاوریم: روستاییانی که در طول بیش از سه دهه از 1330 تا 1355 و پس از آن روانه شهرها شدند، خود را در موقعیتهای مادی بسیار بهتری دیدند که حاصل تزریق شدید درآمد نفتی بود. افزایش تعداد دانشآموختگان دانشگاهی به میزان دهها برابر در فاصله 1350 تا امروز، گونهای برخورداری بالاتر فرهنگی است. ثروتهای اقتصادی بسیار بالایی که در دهه 1340 از یکسو و در دهه 1380 از سوی دیگر به دلیل بالا رفتن شدید قیمتهای نفتی سبب بالارفتن شدید درآمدها و تغییر الگوی مصرف در کشور ما شدند، سبک زندگی ایرانیان را در جهت رفاه بیشتر، برخورداریهای بسیار بالاتری از تفریحات، بهداشت و گذران اوقاتفراغت برخوردار کرد. امروز بسیاری از ایرانیان خودروهای میلیاردی سوار میشوند، برای تفریح حتی چند روزه به کشورهای اروپایی میروند، در ترکیه و دوبی خانه میخرند. مبلمانهای میلیونی در خانههایشان دارند و فرزندانشان را به مدارسی میفرستند که در سال میلیونهامیلیون صرف تحصیل و فراگرفتن هنرهایی شود که هرگز در زندگی به هیچ کارشان نمیآید و اغلب نیز تصورشان آن است که با این کارها شخصیتی را به دست آوردهاند. اما درنهایت دچار گونهای از خودباختگی و وضع مضحک میشوند که موقعیت اجداد روستاییشان را به یک موقعیت حسرتبار که دیگر هرگز به آن نخواهند رسید تبدیل میکند. آدمهایی که لباسهایشان بر تنشان گریه میکند، حرفزدنهایشان دل را درد میآورد، رفتارهایشان آنقدر مضحک است که هرکسی را کمترین تجربهای از موقعیتهای مرفه حتی در نزد دیگرانی داشته باشد که فرهنگ برخورداری از ثروت و علم را نیز دارند، به خندهای تلخ میکشاند.
و اینجاست که میتوان پرسید: آیا همه این موارد را میتوان بهمثابه امتیازهای خودکار برای جامعه بهحساب آورد. دیدگاه لیبرالی و بهویژه نولیبرالی بدونشک به این موضوع پاسخی مثبت میدهد. اما اگر با دیدگاه آسیبشناسی اجتماعی به موضوع نگاه کنیم، بدونشک خواهیم گفت، درست است که امروز مردم بیشتر عمر میکنند، تحصیلات بیشتری دارند، به سفرهای داخلی و خارجی بیشتری میروند، در آپارتمانها و خانههایی با وسایلخانگی بسیار بیشتر و گرانتری زندگی میکنند و... اما لزوما خوشبختتر نیستند. دلیل این امر به باور ما تا حد زیادی روشن است، زیرا بالا رفتن این امتیازات بهصورتی تصاعدی نابرابری را در جامعه ما ساختاری کرده و بیثباتی گستردهای را نیز در توزیع ثروت و قدرت و امتیازات مادی بهوجود آورده است.
افزون بر این نابرابری بهمثابه موتوری پرقدرت برای بالارفتن جرم و ناامنی عمل میکند که هر اندازه بیشتر شود به صورتی خودکار محیط را امنتر میکند. نابودی طبقه متوسط بدونشک نابودی طبقات مرفه را نیز ایجاد خواهد کرد. از سوی دیگر و این مهمترین آسیب است، زمینه را برای خودنماییها، نوکیسگیها و تازه به دوران رسیدگیهای جدید در همه زمینهها فراهم کرده است که در حوزه مصرف بیشترین نمود را دارد.
جامعهای همچون جامعه ما که وارد چرخههای باطل و همهگیر خودنمایی و تازهبهدورانرسیدگی شده است، باید متوجه خطری باشد که تمام ارکانش را تهدید میکند: کنشگران چنین جامعهای میتوانند در مدتی بسیار کوتاهتر از آنچه میپندارند مهمترین نهادهای زیرساختی و روساختیاش را تخریب کنند، روابط و پایههای اخلاقی و اعتقادیاش را به لرزه درآورند، گسلهای اجتماعیاش را همچون زلزلهای به بیداری بکشانند و مصیبتهای بزرگی را برایش به ارمغان بیاورند.
کسانی که زندگی روزمره خود را نه براساس نیازهایی واقعی یا کمابیش واقعی، بلکه صرفا براساس تمایل بیمارگونهای به مصرفکردن و بهرخکشیدن مصرفشان برای به دست آوردن هویتی از دست رفته و خیالین انجام میدهند، کسانی که غذا نمیخورند تا طعم آن را بچشند و لذت ببرند، بلکه رستوران گرانی را که به آن رفتهاند را به دیگران نشان دهند، کتاب نمیخرند که بخوانند، بلکه میخواهند خود را باسواد و بافرهنگ نشان بدهند، خودرو خریدن و سوارشدنشان برای به رخ کشیدن به این و آن است، میهمانیدادنشان نه برای لذت بلکه برای آزاردادن دیگران است، کسانی که علم در نظرشان بیارزش است اما همه بهدنبال مدرک هستند، کسانی که دوست دارند حرفهایی بسیار بزرگ بشنوند یا بزنند و از این و آن برای خودشان چهره و اندیشمند و دانشمند برجسته بسازند، تا شاید روزی خود نیز به این مقام خیالی برسند، همه این آدمها ممکن است احساس کنند شاید بزرگ و ارزشمند شدهاند، کسانی که حال را رها کردهاند و به گذشتههای خیالین و آیندههای مفرض چسبیدهاند، اما درواقع در حقارتی باورنکردنی و حسرتبار زندگی میکنند. چنین آدمهایی چرا و چگونه باید انتظار داشته باشند آیندهای درخشان در انتظارشان باشد؟
با این وصف ما هنوز و همیشه بر آنیم که باید امید داشت و تصاویر تیره را از پیشچشم دور کرد، هرگز برای هیچ کاری دیر نیست، اگر نتوان ساختارهای بزرگ را تغییر داد، بدونشک میتوان رفتارهای کوچک را دگرگون کرد و با یک دگرگونی کوچک میتوان همواره امیدوار بود که چرخههای سالم و خلاق و مثبت جایگزین چرخههای بیمار شوند. خوشبختانه یک جامعه همچون موجودی زنده همانگونه که ابزارهای نابودی خود را در خویش دارد، همه ابزارهای باز یافتن سلامت و به خود آمدن و نجات خویش را نیز درون خویش دارد. مسأله آگاهی یافتن جسارت داشتن برای استفاده از این ابزارها است.