شماره ۶۰۳ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۱۱ تير
صفحه را ببند
طوطی، آقا بزرگ را جان به سر کرد

فرهاد خاکیان‌دهکردی  شاعر و نویسنده ادبیات کودک

خدابیامرز آقابزرگ وقتی جوان‌تر بود، در یکی از دهات دنبال رودخانه، یک طوطی می‌خرد. خودش تعریف می‌کرد که وقتی دیده یک پرنده مثل آدم حرف می‌زند، حتم برده که پای از ما بهتران و جن و پری توی کار است. حتما صدای رودخانه هم فضا را آن موقع وهم‌آلود کرده بوده. به‌هرحال آقابزرگ، آن طوطی را می‌خرد و با خودش به خانه می‌آورد.
 مثل این‌که طوطی آن موقع فقط می‌گفته: «رود... رود... قایقی شکسته» این جمله را البته تا وقتی کنار رود منزل داشته می‌گفته، به خانه آقابزرگ که می‌آید، دیگر دریغ از یک بوق! هیچ... لام تا کام طوطی دیگر حرف نمی‌زند. آقابزرگ بیچاره جان به سر می‌شود تا طوطی زبان باز می‌کند. ولی چه زبان باز کردنی؟ کاش آن طوطی که ما هیچ وقت ندیدیمش لال از دنیا می‌رفت!
آقابزرگ از این‌جا به بعدش را درست و حسابی تعریف نمی‌کرد، هر بار تکه‌ای را آن هم با بی‌حوصلگی برایمان می‌گفت. بیشتر پدرم و عموها تعریف می‌کردند و ریز ریز می‌خندیدند.
آقابزرگ بازنشسته که می‌شود، دل می‌دهد به این‌که طوطی را وادار کند، جمله کاملی بگوید. بعید نیست آن خدابیامرز انتظار داشته که طوطی برایش قصه هم تعریف کند. به‌هرحال طوطی باید می‌گفته: «آقاجون!» و برای گفتن این دو کلمه چه مغز پسته و بادامی که نخورده، اما آخرش چه؟ هرچه آقابزرگ می‌گفته:   «آقا جون!» طوطی جواب می‌داده: «بی‌بی‌جون!»
یک عمر هی آقابزرگ مرحوم، رودررو با طوطی نمک‌نشناسش نشسته و گفته: «بگو آقاجون!» و طوطی بی‌چشم‌ورو گفته:   «بی‌بی‌جون!» حدس می‌زنم آقابزرگ از یک وقتی به بعد دیگر خسته شده. باقی اول به شوخی و طعنه و بعدتر حتما به جد گفته‌اند که « این یک طوطی است... آخر شعور که ندارد.» ولی آقابزرگ گوشش بدهکار نبوده. پیش خودش می‌گفته: «چطور می‌تواند بگوید بی‌بی‌جان؟ بعد مار به زبانش زده که بگوید آقا‌جان؟... پس مگر نان و آبش را این‌جا زیر سایه من نمی‌خورد؟... پس چرا برای دیوار همسایه می‌خواند؟» مثل این‌که از آن‌وقت با مادربزرگ هم میانه‌شان شکرآب می‌شود. آقابزرگ مشکوک بوده که وقتی خواب است، یا خانه نیست، مادربزرگ به طوطی خوراکی می‌دهد؛ والا چرا باید طوطی او را صدا بزند؟
پدرم می‌گفت که آقابزرگ یکهو پیر شد. بی‌چشم و رویی طوطی یکهو او را پیر کرد. حتما که فقط برای طوطی نبوده، گویی تمام بی‌چشم‌ورویی‌هایی که در عمرش دیده بوده، داغ‌شان با رفتار این طوطی تازه شده است و همه‌شان دست به دست هم داده‌اند تا آقابزرگ بخت‌برگشته را آخر پیری زمینگیر کنند.
خدابیامرز یک روز عصر طوطی را باز به کرانه رود می‌برد. اینها را از مادربزرگ شنیدم. می‌گفت آقابزرگتان بیخ گلویش باد کرده بود. سرطان حنجره داشته. دست‌هایش هم می‌لرزیده. به زحمت از پستی، بلندی‌ها، دو تایی عبور می‌کنند. اصرار داشته که قفس را خودش بیاورد. هی می‌گردند تا بالاخره به همان خانه‌ای که سال‌ها قبل طوطی را ازش خریده می‌رسند. خانه دیگر ویرانه‌ای بوده، کنار رود و کسی از اهالی هم آن اطراف نبوده. آقابزرگ دست می‌اندازد به قفل قفس و درش را باز می‌کند. طوطی قدم، قدم می‌زند تا جلوی در قفس که می‌رسد، یک مرتبه با بال‌های سبزش پر می‌کشد به شاخه درختی. مادربزرگ می‌گفت همین که طوطی از دسترس خارج شده، با بلندترین صدایی که تا به‌حال ازش شنیده بوده‌اند، گفته است که:  
«رود... رود... این‌جا قایقی شکسته.»


تعداد بازدید :  142