شماره ۶۰۲ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۱۰ تير
صفحه را ببند
داوطلبان در میهمانی خدا

شهيد مدق به روايت همسر
|  مريم برادران  |
از خواب كه بيدار شد، روي لب‌هاش خنده بود، ولي چشم‌هاش رمق نداشت. گفت «فرشته، وقت وداع است.» گفتم «حرفش را نزن.» گفت «بگذار خوابم را بگويم، خودت بگو، اگر جاي من بودي مي‌ماندي توي دنيا؟» روي تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت «خواب ديدم ماه رمضان است و سفره‌ افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس و همه‌ شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت مي‌خوردم كه يكي زد به شانه‌ام. حاج عباديان بود. گفت بابا كجايي؟ ببين چقدر میهمان را منتظر گذاشته‌اي. بغلش كردم و گفتم من هم خسته‌ام. حاجي دست گذاشت روي سينه‌ام. گفت با فرشته وداع كن. بگو دل بكند. آن‌وقت مي‌آيي پيش ما. ولي به‌زور نه.» اما من آمادگي نداشتم. گفت «اگر مصلحت باشد خدا خودش راضيت مي‌كند.» گفتم «قرار ما اين نبود.» گفت «يك‌جاهايي دست ما نيست. من هم نمي‌توانم دور از تو باشم.» گفت «حالا مي‌خواهم حرف‌هاي آخر را بزنم. شايد ديگر وقت نكنم. چيزي هست كه روي دلم سنگيني مي‌كند. بايد بگويم. تو هم بايد صادقانه جواب بدهي.» پشتش را كرد. گفتم «مي‌خواهي دوباره خواستگاري كني؟» گفت «نه، اين‌طوري هم من راحت‌ترم، هم تو.» دستم را گرفت گفت «دوست ندارم بعد از من ازدواج كني.» كسي جاي منوچهر را بگيرد؟ محال بود. گفتم «به‌نظر تو، درست است آدم با كسي زندگي كند، اما روحش با كسی ديگر باشد؟» گفت «نه.» گفتم «پس براي من هم امكان ندارد دوباره ازدواج كنم.» صورتش را برگرداند رو به قبله و سه‌بار از ته دل خدا را شكر كرد. او هم قول داد صبر كند. گفت «از خدا خواسته‌ا‌م مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم مي‌خواست وقتي بروم كه تو و بچه‌ها دچار مشكل نشويد. الان مي‌بينم علي براي خودش مردي شده. خيالم از بابت تو و هدي راحت است.»

اشتباه مي‌کنيد من زنده‌ام
| حسين شرفخانلو  |
من و داداش از اولین سالی که مدرسه رفتیم، در کارخانه وردست پدر شدیم. وقتی رمضان با تابستان مصادف می‌شد، به‌جای ساعت هشت صبح، بعد از سحری کار را شروع می‌کردیم تا وقت اذان‌ظهر. پدرم از همان بچگی تشویقمان کرده بود به ادای فرایض و ما سال‌ها قبل از این‌که به سن تکلیف برسیم، ‌ نماز می‌خواندیم و روزه می‌گرفتیم. بیشتر روزه‌های قبل از سن‌تکلیف نصفه‌ونیمه بود و موقع اذان‌ظهر افطار می‌کردیم. اسم این روزه‌های نصفه‌و‌نیمه «طاباغا اُروجی» بود که پدر برای هر روزش چندشاهی بهمان انعام می‌داد. ولی روزه‌ کامل در هوای دم‌کرده‌ کارخانه و پای دار قالی مکافاتی بود برای خودش. هر قدر من و کارگرها بی‌تاب می‌شدیم از تشنگی و هوای گرم، همان‌قدر برادرم دل می‌داد به‌کار و ریز می‌شد روی حرکت دست‌های پدرم که اوستای کارگاه بود و نقشه می‌خواند و روی رج‌ها گرهِ علامت می‌زد و دستش آن‌قدر تند بود که ما هیچ‌جور متوجه نمی‌شدیم کی گره را روی رج می‌بندد.

شهيد ستاري به روايت همسر
|  لعيا رزاق‌زاده  |
یکبار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم‌رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان‌طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهررو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نمازخوندن من‌رو نبینن، چطور بعدا بهشان بگم بیاین نماز بخونین؟!»
 

شهيدان قاضی به روايت مادر
|  رخساره ثابتي  |
 ماه‌ رمضان ‌سال 74 بود که يکي از دوستان‌مان ما را براي افطاري دعوت کرد. نيم‌ساعت به اذان مانده، رسيديم. بوي‌ آش توي خانه‌شان پيچيده بود. اذان گفتند، همه دور سفره نشسته بوديم که تلفن زنگ زد. صاحبخانه گفت: «معصومه‌خانم! با شما کار دارند از سرخه‌ست.» با تعجب گفتم: با من؟ اين‌جا؟ گوشي را گرفتم. برادرم بود و پشت‌سر هم حرف مي‌زد. انگشت‌هايم از شهدخرمايي که توي دستم بود به هم چسبيد. از خواهرم گفت که همان روز توي سرخه روزنامه خريده بود؛ گفت که شهيد آوردند و قرار است تا چند روز ديگر تشييع کنند. ضعف تمام بدنم را گرفت. اسم محمد هم بين اسامي شهدا توي روزنامه بوده... نفس بلندي کشيد و گفت: «بايد برويد براي شناسايي.» اتاق دورسرم چرخيد، خرماي له شده را با اکراه گذاشتم توي دهانم و روزه‌ام را باز کردم. فردا صبح هرچه اصرار کردم علي‌اکبر نگذاشت همراهش بروم. دل توي دلم نبود. تنها رفت پزشکي‌قانوني و با گريه برگشت. محمد را از درشتي استخوان‌ها و سينه‌ جلو آمده‌اش شناخته بود؛ وسط گريه خنده‌اش گرفت: «جوراب‌هاي کلفتي که از کفش ملي برايش خريدم سالم مانده بود.» و دوباره مثل بچه‌ها بلندبلند گريه کرد. نمي‌دانم چه ديده بود که هيچ‌وقت نگذاشتند من ببينم، حتي روز تشييع جنازه هم صورتش را باز نکردند تا ببوسمش؛ تا تلافي از بچگي تا حالايش را دربياورم. عيد فطر آن ‌سال تمام اتفاقاتي که موقع تشييع اسدالله افتاده بود برايم تکرار شد، فقط عوض شده بود. بچه‌ها با ناراحتي کوچه را چراغاني کردند، همسايه‌مان نمي‌گذاشت پرچم سياه از جلو پنجره‌شان رد شود، از سايه‌ پرچم که چند ساعتي خانه‌شان را تاريک مي‌کرد، دلش مي‌گرفت.


تعداد بازدید :  144