شهيد همت به روایت مريم برادران
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، بهشان سحری ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن»! و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييكها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند سرلشكر ناجي سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و ميبايست چند صباحي توي بيمارستان میماند. تا آخر ماه رمضان، بچهها با خيال راحت روزه گرفتند.
احمد کاظمي به روایت عباس رمضاني
در عملیات رمضان، بچهها پشت خاکریز زمینگیر شده بودند. پنجاه - شصت نفر در انتهای سمت راست خاکریز نمیتوانستند سرشان را بالا بیاورند. با ماشین رفتم جلو تا آخر خاکریز، یک نفر که بغل دستم بود گفت «دیگه تکون نخور، اگه ماشین رو تکون بدی، سوراخ سوراخش میکنن.» روبهرو را نگاه کردم. چند تانک عراقی داشتند به خاکریزمان نزدیک میشدند. فاصلهشان هر لحظه کمتر میشد. اولین تانک به سی - چهل متریمان رسیده بود. نفسم بند آمده بود. احساس میکردیم چند دقیقه دیگر اسیرمان میکنند. بدنم سُست شده بود. با رنگ پریده منتظر رسیدن عراقیها بودم. با ناامیدی سرم را به طرف انتهای خاکریز چرخاندم. یکهو دیدم یک نفر، سوار بر یک موتور تریل قرمز رنگ با سرعت زیاد، گرد و خاککنان به طرفمان میآيد. حاجاحمد بود. از موتور پایین پرید و آرپیجی را از دست آرپیجیزن گرفت و رفت آنطرف خاکریز؛ روبهروی تانکها نشانه رفت، چند ثانیه بعد گلوله آرپیجی روی برجک، اولین تانک در حال حرکت نشست. تانک در دم آتش گرفت و دودش پیچید توی آسمان منطقه. بعد حاجاحمد با فریادهای بلند به نیروها گفت که شروع کنند. بچهها شروع کردند. حاجاحمد سوار موتور شد و رفت تا بقیه جاها را سامان بدهد.
موصل به روایت نفيسه ثبات
ماه رمضان آن سال نمازخوانها و روزهگیرها را از بقیه جدا كرده بودند، بعد بهشان گفته بودند باید بلوك بزنید. اینها هم میگفتند از این بلوكها برای سنگرهای عراقی استفاده میكنید، ما با دست خودمان برای دشمن سنگر نمیسازیم. ماه رمضان آن سال كار آشپزخانه چند برابر شد. عراقیها افطار و سحر غذای یخكرده میدادند. حال و حوصله نداشتند نصف شب غذا گرم كنند. حالا آشپزخانه دست مجید بود كه برای هر چیز تا جان داشت، دل میسوزاند و این همه آدم روزه كه منتظر بودند بینند مجید برای آن روز چه كار كرده. توی هر آسایشگاه چند نفر مریض داشتیم. اینها باید صبحانه میخوردند، نهار میخوردند، دسر بعدازظهرشان به راه بود. كار خیلی سخت شده بود. بچههای آشپزخانه خواب و بیداری نداشتند. با زبان روزه چند شیفت كار میكردند. سحر غذای داغ و تازه، افطار هم همینطور.
شهید جولایی به روایت جواد کلاته عربی
در اولین روزهای تأسیس سپاه، پاسدار شد؛ رفت مهندسی سپاه. چند ماهی تهران بود که شنید در کرمانشاه به نیروی داوطلب نیاز دارند؛ رفت مهندسی کرمانشاه. چیزی نگذشت که جنگ هم شروع شد. زیر آتش عراق و کومله دموکرات برای سپاه پادگان و سنگر ساخت. اولین زاغه مهمات سپاه را هم همان روزها ساخت. یکسال و چند ماه آنجا ماند و برگشت تهران. اواخر سال ۱۳۶۱، دفتر مهندسی استان تهران را به او دادند. اسفند ۱۳۶۳ مسئول نصب پلهای شناور خیبر شد؛ بزرگترین پل تاکتیکی جهان. گردانهایی که برای نصب پل تشکیل داد، هسته نخستین تشکیلاتی شد که بعدها صراطالمستقیم نام گرفت. برای اینکه در جبهه حضور مستمر داشته باشد، شد فرمانده تیپ رزمی مهندسی کوثر؛ یکی از تیپهای قرارگاه صراطالمستقیم. سال ۱۳۶۴، مدیرکلی پشتیبانی مهندسی وزارت سپاه را هم به او دادند. باید همه کارهای عمرانی وزارت سپاه را پشتیبانی میکرد. چند ماه بعد رئیس دفتر مهندسی استان مرکزی استعفا کرد؛ باز هم رفتند سراغ او. ۱۴ خرداد ۱۳۶۵ شد؛ ماه رمضان بود. برای جلسهای باید میرفت قم. در راه بازگشت، با زبان روزه به دیدار پروردگارش شتافت. مهندسی نخوانده بود اما مهندسها پیشاش چیز یاد میگرفتند. داوطلب کارهایی میشد که کمتر کسی برای انجامش پیشقدم میشد. هرچه میگفتند انجام میداد؛ نه نمیگفت. کارهایی به او میگفتند که از دست کسی برنمیآمد. کارهایی را قبول میکرد که کار چند نفر بود. قحطالرجال نبود؛ اما او بهتنهایی بیش از چند نفر بود.