قلعه جی هنوز درست بازسازی نشده. گوشه و کنار روستا، نشانه های جنگ هنوز هست. از آن روز که روستا شیمیایی شد، وضع بدتر هم شد. زنها و بچه های قلعه جی هنوز وقتی می خواهند انگورها و میوه های روستا را بخورند، مکث می کنند «نکند هنوز سم روی آنها مانده باشد.»
«حسن فتاحی»، 68 ساله است و همسرش «پروین بزمونه»، 64 ساله. «حسن» چشمهایش از روزی که قلعه جی شیمیایی شد، سرخ شد و سرخ ماند. 43 سالش بود که شیمیایی شد و حالا تنگی نفس دارد. «اون روز رفتیم دکتر در بیمارستان صحرایی. اون موقع هرکی پارتی داشت، جانبازی می گرفت، هرکی نداشت نمی گرفت. اون روز وقتی شیمیایی شد، اجازه ندادن کسی اینجا بمونه. زمان جنگ اینجا کسی نبود. صبح ها همه می رفتن کوه و شبا برمیگشتن. همه از ترس هواپیماها تو کوهها فراری بودند. مردم اینجا نمیدونستن شیمیایی چیه. حتی بعد بمبارون می رفتن لاشه بمبا رو جمع می کردن و می آوردن خونههاشون یا اونا رو می بردن می فروختن.»
بعد «پروین» خانم می آید و می نشیند کنار همسرش، زیر سایبان جلوی خانه «گلاله». از فاصله خانه تا آنجا را که راه آمده، نفسش گرفته. دستش را دراز می کند به سمت آسمان «از اون طرف هواپیماها اومدن. هواپیماهای زیادی اومدن، بمباران کردن و رفتن. ما اون روز با خانواده رفتیم توی کوهها و آواره شدیم. همه مواد خوراکی مون خراب شده بود. همه مریض بودیم، حالت تهوع داشتیم و استفراغ می کردیم. شب رفتیم نِگین، خونه یکی از آشناها، اونا به ما ماست می دادن بخوریم تا مواد رو استفراغ کنیم. فرداش رفتیم دکتر و آمپول به ما زدند. یه برگه هم به ما دادن که روش نوشته شده بود ما شیمیایی شدیم اما بعد گمشون کردیم. اون زمان من باردار بودم و بچه م حالا لکنت زبان شدید داره.»
«شیوا» و «هِرو» دخترهای «سعیده هوشمندی»اند. آنها روی ایوان خانه شان در روستای کوچک «نژمار» نشسته اند و از وضعیت این روزهای مادرشان می گویند. همین دو شب پیش او را برده بودند مریوان و بستری اش کرده بودند «چون نفسش به سختی می ره و میاد. هیچ غذایی هم نمیخوره. نه مرغ می خوره، نه گوشت. از بوی همه چی بدش میاد. بوی عطر، بوی غذا. هزینه های بستری و داروهاش خیلی گرونن، از پسش برنمیایم.»