شماره ۵۹۹ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۷ تير
صفحه را ببند
از کیست که بر ماست؟!

سوشیانس شجاعی‌فرد طنزنویس

[email protected]

ایستگاه اتوبوس واحد
 یک روز گرم پرحادثه ماه!
زن: وای که چقدر گرمه، آدم آبپز میشه
پیرمرد 1: خانم این‌که شما گرمتونه دلیل داره! لباس تیره پوشیدید.
پیرمرد 2: ‌ای بابا، اون زمان‌ها هوا گرم نمی‌شد که، هر چهار فصلش بهار بود، کارخونه‌های کولرسازی فقط صادرات می‌کردند! داخل کشور کسی کولر روشن نمی‌کرد! تیمسار یادتون هست دیگه؟!
پیرمرد 1: بد روزگاری شده، این بندگان خدا رو داخل استادیوم راه نمیدن، واقعا چرا باید این‌طوری باشه؟! چه ایرادی داره؟!
پیرمرد 2: جناب تیمسار اصلا اون زمان زن‌ها یک ارج و قرب دیگه‌ای داشتند، می‌رفتی کافه،
جوجه کباب و مخلفات می‌زدی به بدن، یک مهوش پریوشی هم اون بالا برات می‌خوند، چند؟ سه تومن سه شاهی!
پیرمرد 1: البته عرض من چیز دیگری است، می‌گم چرا این خانوم‌ها نباید بتونند داخل ورزشگاه بروند، مسابقات رو ببینند، این حق اونهاست، باید به حق خانوم‌ها احترام گذاشت.
زن: خدا خیرتون بده حاج آقا، چقدر خوبه که شماها آن‌قدر فهمیده‌اید!
پیرمرد 1: خانوم، به صورت سه تیغه و کراوات من میاد که حاج آقا باشم؟!
پیرمرد 2: تیمسار، گذشت اون دوره‌ای که همه این کشورهای عربی به ما احترام می‌گذاشتند! تمام این شیخ‌های منطقه دست‌بوس ایران بودند، حالا چی؟ آقا دیروز روزنامه اطلاعات رو می‌خوندم دیدم اینها از آمریکا درخواست کرده بودند که به ایران حمله کنه!
پیرمرد 1 (سعی می‌کند خشم خود را پنهان کند): خب البته اون زمان اشتباهاتی هم بوده، ولی حرف من از اساس چیز دیگه‌ایه، می‌گم که زن‌ها مثل مردها مالیات می‌دهند، کار می‌کنند، باید در همه چیز حق داشته باشند.
پیرمرد 2: تیمسار خودت می‌دونی که اون زمان...
پیرمرد 1 (با عصبانیت): تیمسار و کوفت، اون زمان و زهرمار، من دارم چی می‌گم، تو هنوز توی عوالم اعلی‌حضرتی؟!
پیرمرد 2: سرهنگ، مثل این‌که حقوق بازنشستگی‌ها رو دیر ریختند! اعصاب نداری‌ها!
پسر جوان: آقایون کراواتی، اتوبوس اومد، سرکار خانم شما هم اگه آبپز نشدید و هنوز عسلی هستید، بفرمایید سوار بشید!
داخل اتوبوس واحد
پیرمرد 1: همچین هم خالی نیست... آقا برو داخل‌تر... این خانم‌ها چرا اومدن قسمت مردونه نشستن؟! خانوم؟ بلند شو برو عقب
زن نشسته: آقا جا نبود عقب، خودت که داری می‌بینی...
پیرمرد 1: جا نبود که نبود! بلند شو برو عقب، چی می‌خوای این‌جا بین مردا؟! بهشون رو بدی کل اتوبوسو می‌خوان صاحب شن!
پیرمرد 2: آقا اون زمان‌ها شرمی بود، حیایی بود! زن‌های این دوره و زمونه انگار نه انگار!
پیرمرد 1: میری عقب اتوبوس یا یه چیزی بهت بگم که آب شی بری زیر زمین؟
(زن بلند می‌شود و می‌رود عقب اتوبوس واحد)
پسر جوان: خانوم ایستگاه بعد در خدمت باشیم!
پیرمرد 1: یه مشت زن پر رو! فردوسی اینها رو شناخت که گفت به سوی زنان می‌روی شلاق را فراموش نکن!
پیرمرد 2: این رو که یا دکتر شریعتی گفته یا نیچه! فردوسی یه شعر داره دراین‌باره، تیمسار راستی بازنشستگی‌ها رو نمی‌خوان زیاد کنند؟!

 


تعداد بازدید :  225