ترس از صدای اذان
| عبدالمجيد سراوانی |
ماه رمضان فرا رسيده بود. گرچه عراقيها دلخوشي از روزهگرفتن اسرا نداشتند و از اين موضوع راضي بهنظر نميرسيدند، اما جلوي روزهگرفتن آنها را هم نميگرفتند. با رسيدن اين ماه مبارك، همه برادران درحالوهواي ديگري قرار گرفتند و اعمال عبادي با جديت بيشتري دنبال ميشد. يك روز موقع افطار يكي از اسرا كه صداي زيبايي داشت، بلند شد و شروع به گفتن اذان كرد، اما هنوز چند جملهاي از اذان را سر نداده بود كه چند سرباز بعثي در حالي كه مضطرب و عصباني بهنظر ميرسيدند، وارد آسايشگاه شدند و بلافاصله او را با خود بردند. آنها قبل از رفتن فرياد زدند: «از اين به بعد هيچكس اجازه گفتن اذان را ندارد.»
آن شب گذشت و از برادر مؤذن خبري نشد. فردا صبح كه مسئولان غذا براي گرفتن صبحانه راهي آشپزخانه شدند، متوجه شديم كه عراقيها براي تنبيه اسرا بهخاطر گفتن اذان ديشب، از دادن غذا به آنها خودداري كردهاند. در ماه رمضان صبحانه و ناهار را براي افطار نگه ميداشتيم و شام را براي سحر، اما تا دو روز از هيچكدام از وعدههاي غذايي خبري نشده بود و از آن مهمتر اينكه از برادر مؤذنمان هم هيچ اطلاعي نداشتيم. گرسنگي و تشنگي بهشدت به اسرا فشار آورده بود و چون اين اقدام عراقيها، بهصورت ناگهاني اتفاق افتاد، اسرا هيچگونه ذخيرهغذايي در آسايشگاهشان نداشتند. بالأخره بعد از دو روز صبرها لبريز شد و اسرا با وحدت كامل تصميم به برگزاري تظاهرات گرفتند و در جريان تظاهرات، شيشهها و پنجرههاي آسايشگاه را شكستند و خواستار بازگشت مؤذن و اتمام وضعيت قطع غذا شدند. عراقيها گرچه هميشه از آزار و اذيت اسرا لذت ميبردند اما زماني كه ديدند خشم اسرا به سرحد خود رسيده است، به شرط عدم اذانگويي، بهناچار خواستههاي آنان را عملي كردند.
اولين روزه در اسارت
| سيامك عطايي |
روز اولی بود که در عراق روزه ميگرفتم. ایام روزه با گرمترین روزهای عراق مصادف شده بود. به خودم اطمینان نداشتم که بتوانم تا غروب دوام بياورم. دماي عراق از 45 تا 50 درجه سانتيگراد متغير بود. به لطف خدا صبح و ظهر آن روز سپري شد. دقایقی به افطار باقی نمانده بود. ناگهان در آسایشگاه باز شد. سرباز عراقی داخل شد و با اشاره، مرا بههمراه دو نفر دیگر بهبیرون محوطه برد. یک ماشین ماسه خالی کرده بودند. گفت: «اینها را با فرغون ببريد داخل.» شروع بهکار کردیم. نای حرکت نداشتم. گرماي عجیبی بدنم را گرفته بود و کشیدن فرغون پر، برایم با جابهجایی کوهی برابری میکرد. نزدیک بود از حال بروم. هوا کاملا تاریک شده بود. نزدیک به یکساعت از وقت افطار گذشته بود و ما هنوز با لبانی خشک مشغول بیگاری بودیم. کار که تمام شد از فرط خستگی از پای درآمدم. آرام در گوشهای نشستم و نفسنفس زدم. سرباز عراقی درحالیکه به سیگارش پک میزد با تمسخر گفت: «چیه؟ خسته شدی؟» گفتم: «نه، تشنهام. روزه هستم.» خودش از کارش شرمنده شد و گفت: «من نمیدانستم روزه هستید. آه راست میگویید. امروز اولرمضان است.» بیچاره راست میگفت. نه خودش و نه هيچكدام از دوستانش روزه نميگرفتند كه از آمدن ماه رمضان باخبر شود و لذا امروز هم برای او مانند دیروز بود. بههرحال به آسایشگاه برگشتم و افطاري مختصر خود را خوردم. احساس كردم شايد اين اتفاق برايم نوعي آزمايش بود تا خداوند توان و صبرم را بهرخم بكشد. خدا را شكر كردم و از او خواستم كه در تمام مراحل زندگي مرا به خود وانگذارد.