| فرانک اکانر |
پیرمرد بانگ زد: «بیا تو، بیا تو، گروهبان، خوش آمدی.» و با گامهای نسبتا لرزان به طرف در که پلیس بلند بالا بازش کرده بود شتافت. پلیس در آستانه در ایستاده بود، نیمی از سر و بدنش در نور آفتاب و نیمی در سایه بود؛ درون خانه به راستی تاریک بود. یک سوی صورت سرخش رو به نور بود و پشت سرش شاخههای سبز و خرم درخت زبان گنجشکی در برابر پس زمینه آبی آسمان گسترده بود. مزرعه سبز، که گاه توده سنگهای قهوه ای سرخ فام در میان آنها به چشم می خورد، تا پایین تپه امتداد داشتند و پشت آنها دریا درخشان و شفاف در سراسر افق گسترده بود. صورت گروهبان گوشتالود و تر و تازه بود و چهره پیرمرد که از تاریکی آشپزخانه بیرون آمده بود رنگ باد و خورشید را به خود گرفته بود، اجزای صورتش در کشاکش نبرد با زمانه و آب و هوای نامساعد طوری شکل گرفته بود که گویی بر صخره ای حک شده بود. گروهبان گفت: «دن! به خدا انگار جوانتر میشوی.»
پیرمرد جواب داد: «بد نیستم، گروهبان، شکاکیتی ندارم.»
لحنش نشان می داد که تعریف گروهبان را باور کرده است اما ادب به او اجازه نمیدهد که زیاد به روی خودش بیاورد.
برشی از «شکوه قانون»