بحث پیرامون کارکرد نهادهای فرهنگی، در ابتدا این پرسش را بههمراه میآورد که این کارکردها بر چه اساسی شکل میگیرند و تا چه حد تحتتأثیر ساختار سیاسی-اجتماعی- اقتصادی شکل گرفتهاند؟
تمامی نظامهای موجود در جهان، فارغ از اینکه چه کارکردی دارند یا چه بخشی بیش از سایر بخشها در آنها دارای اهمیت است، با یک دیالکتیک و نبضان و وحدت ضدین مواجهند. از سویی کارکرد مجبور است خود را با ساختار وفق دهد درحالیکه ساختار میخواهد خود را بر کارکرد تحمیل کند. ساختار امری بیرونی، متصلب و خشک است اما کارکرد متحرک است و نمیخواهد خود را در چهارچوب ساختار نگه دارد. میخواهد ساختار را بشکند. این امر در تمامی حوزهها هم دیده میشود. چنانچه در ادبیات و شعر هم همینگونه است. وقتی شعر جدید هم ساخته شد میخواست ساختارهای شعر گذشته را در هم فروریزد و کارکردی را که میخواسته در شکل و ساختاری جدید نشان دهد. یا نظام سرمایهداری که آمد و نظام فئودالیزم را درهم کوبید؛ مانند انقلاب فرانسه. به این ترتیب چه در سطح «مایکرو» و چه «میکرو»، همیشه کارکردهای مترقی، ساختارهای کهنه را میشکنند و این امر همواره اصل بوده است. این نبضان، در داخل خود کارکرد وجود دارد اما امری نسبی است. در اقتصاد، میان عرضه و تقاضا، رقابت و... با برخوردهای شدید در این کارکردها مواجه میشویم که درنهایت نیز به بحرانهای گسترده میانجامد که این نشان از اشکالات گسترده در داخل خود کارکرد است.
تضاد میان کارکردها و ساختار در چه وجهی دارای اهمیت بیشتری میشود؟
درکارکردهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، مسأله بسیار اساسی است چراکه به حیات اجتماعی مربوط میشود و از اینرو تمام نیروی حاکمه و نیروهای مختلف تلاش میکنند تا ساختارهای موجود را حفظ کنند و از اینرو ما شاهد شکلگیری انواع و اقسام نحلهها در این راستا هستیم. رفرمیستها و اصلاحطلبان در هر جامعهای به این تعریف شناخته میشوند که در تلاشند تا جلوی متلاشیشدن نظامها را بگیرند.
اما نقش کارکردهای فرهنگی- چه آنان که توسط دولتها سامان داده شدهاند و چه آنها که در بطن جامعه شکل گرفتهاند- چیست؟
در فرهنگ عین همین تضاد در داخل خود کارکردها و ساختارهای فرهنگی وجود دارد. از سویی، هم میان محتوای پر ایدهآل، پر نفس و پر وجدانی که در درون معنویت است، ما شاهد تضاد میان کارکرد و ساختار هستیم و هم در شکل ظاهری خشکی که میخواهد کاری برای خودش انجام دهد و پولی دربیاورد. البته این امر بستگی به وضع اجتماعی در هر دوران تاریخی دارد. اگر جامعه بهسمت آرامش برود، ساختارهای فرهنگی هم بهسمت آرامکردن و متعادلکردن کارکردها حرکت میکنند. این امر را در دورانهای مختلف تاریخی میبینیم. در دوران سامانیان که شعرایی چون عنصری، فرخی، رودکی و... حضور دارند ما شاهد شعری آرامشبخش، تغزلی و عاشقانه هستیم. جامعه این را میخواسته و فرهنگ متقابلا به جامعه کمک میکرده است. عکس این امر را در دوران غزنویان میبینیم. حاکمانی که خارجی هستند و با مردم غیرهمدل. با وقوع جنگهای ایران و هندوستان و جنگهای داخلی این مشکل فزونی مییابد. به این ترتیب این ساختار به کارکرد فرهنگی نهتنها کمک نکرده، بلکه آن را دچار مشکل نیز کرده است. در این زمان ادبیات رویهای رمزآمیز به خود میگیرد و ادامه پیدا میکند؛ حالا یا عرفانی است یا غیرعرفانی. به صفویه میرسیم و بازهم در زمان آرامش این سلسله است که نحلههای فلسفی و فکری بهوقوع میپیوندند و تفکر سمبلیک هندی هم که وارد میشود باز بهسمت وحدت حرکت میکند. اما بازگردیم به زمان مشروطه. این زمان رستاخیز ادبیات پرخاشگر است که شاعران و نویسندگان ما شروع به نگارش متون انقلابی کردند. به این ترتیب کارکردهای فرهنگی در هر شکلی تحتتأثیر ساختارند و این ساختار است که شکل میبخشد و در دوران کنونی هم میتوانیم شاهد این امر باشیم.
اما بخش اعظمی از مواردی که به آن درقالب تحولات فرهنگی اشاره کردید، پایههای مردمی دارند، به این معنا که در گذشته گویی نهادهای فرهنگی ما درمیان مردم بودهاند نه سازمانی که به آن شکل دهد و همین هم عامل توفیق فرهنگی بوده است...
بله. در ایران فعالیت سازمان فرهنگی هرگز پروژه نبوده بلکه پروسه بوده است. یعنی از ابتدا یک دستورالعمل نبوده بلکه جریان بوده است و البته بعد از ورود اسلام این اتفاق میافتد. به این ترتیب نظام فرهنگی در دورههایی که از آن نام بردیم درقالب جریانی پیش رونده عمل میکند. برعکس در آن دوره در اروپا ما شاهد استیلای فرهنگ بالادستی هستیم. بسیاری از نقاشیها و نوشتهها و... به دستور پاپ است، امری که خوشبختانه در ایران شاهدش نیستیم. ممکن است ما با نقصانهای متعددی مواجه بوده باشیم اما در این راستا نبوده. از طرفی چنین رخدادی هم دلایل مشخصی دارد. از آن جمله میتوان به ضعیفبودن مناسبات اقتصادی، طبقاتی و مناسبات حکومتی اشاره کرد. زمانیکه فردوسی آمد تا رستاخیز قیام ملی را انجام دهد ما شاهد هیچوجهی از مناسبات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در جامعه نیستیم و تنها او به این نتیجه میرسد که این رستاخیز را تنها از طریق زبان میتواند عملی سازد.
به این ترتیب این قدرت به صورت خودجوش باید وجود داشته باشد و از بطن جامعه رشد یابد و جزییات و کلیات نباید از بالا صادر شود. اما با پیشرفت جوامع از سویی و وقوع اتفاقات گوناگون تاریخی میل از بالا برای کنترل، ساختاربندی کردن و سانسور افزایش یافت و از پایین هم آن تلاش فزونی گرفت و در نتیجه ما شاهد وجود تلاطمهای داخلی شدیم. چنین تلاطمی را در زمان فردوسی و حافظ به این شکل نمیبینیم هرچند تلاطمهایی بهصورت التهاب داخلی ملت ایران و تضادهای داخلی وجود دارد اما مثلا هرگاه حافظ با نیروی بالادستی مواجه میشود، شروع میکند به طنز گفتن و مسخرهکردن. اما درنهایت تغییر آن مناسبات اقتصادی و طبقاتی و حکومتی که از آن نام بردم، توانست اثرات خود را بر این حوزه نیز برجا گذارد.
فکر میکنید در شرایط کنونی، برای فائقآمدن بر این تضادها، نهادهای فرهنگی چه کاری میتوانند انجام دهند؟
درحالحاضر بیشک ابزار این امر در دست سازمانهای موجود است. سازمانهای گوناگون که عنوان متولیان فرهنگی را دارند باید در این وادی گام بگذارند و تنها پیشنهادی که بهعنوان یک جامعهشناس میتوانم داشته باشم، این است که باید تمام عواملی که میتواند این تلاطم را به نحو عاقلانهای کنار هم قرار دهد – بهنحوی که هم جنبه موجی و حرکتی و هم جنبه خلاقانهاش حفظ شود- رعایت شود. حفظ ساختار باید در ضمن حفظ حرکت درونی در کارکرد عملی شود و اینطور نباشد که کارکردها صرفا متناسب با ساختار شکل بگیرند و به چیز دیگری هم در این میان توجه نشود. باید قدرت خلاقه موجود در خدمت گرفته شده و تلاش شود تا کارکرد نهادهای فرهنگی همانگونه که درون خود حامل تضاد نیستند، به تضادهای بیرونی نیز دامن نزنند.