شماره ۵۹۹ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۷ تير
صفحه را ببند
مصطفی تبریزی در گفت‌وگو با «شهروند» درباره برداشت‌های غلط از عاطفه و افراد عاطفی می‌گوید
ضرورت اعتدال؛ حتی در عاطفی بودن
طرح‌نو| در جامعه ما افرادی هستند که زیادی محبت می‌کنند و به اصطلاح، عاطفه‌شان بیش از حد نرمال است. اینها درواقع محبت نمی‌کنند بلکه از خودگذشتگی می‌کنند. مثل پدری که از روی محبت زیاد، درحالی‌که مشکلات جسمی و روحی دارد اما چند شیفت کار می‌کند تا بقیه افراد خانواده در رفاه باشند؛ یا مادری که از دوست‌داشتن زیاد با مریضی فرزندش، مریض می‌شود و آن‌قدر غصه می‌خورد که حال خودش بدتر از فرزند مریضش می‌شود. کانون خانواده جایی است که روابط اجتماعی هر فرد، در آن شکل می‌گیرد و محبت و مهرورزی هم از خانواده در روابط همسران، مادر و فرزند یا پدر و فرزند، شروع می‌شود اما آیا عاطفه و محبت مفهومی است که هیچ چارچوب و حد و مرزی ندارد و هرچه بیشتر باشد، بهتر است؟ یا این‌که حتی برای مهرورزی و عاطفه هم اصول، قواعد، ساختار و حد و مرزی تعریف شده است که باید رعایت شود. در گفت‌وگوی پیش‌رو با «مصطفی تبریزی»- روانشناس اجتماعی- درباره برداشت‌های غلط انسانی درمورد عاطفه و افراد عاطفی بحث و تبادل‌نظر شده است که شرح آن را در ادامه می‌خوانید.

جامعه اغلب در تلقی انسان عاطفی و مفهوم عاطفه دچار مشکل می‌شود؛ از منظر روانشناسی، مهرورزی و عاطفه چه مفهومی دارد و در رفتارهای انسانی چه الگوهایی درباره این مفهوم شکل گرفته است؟
در این حوزه ما دو واژه داریم یکی عاطفه و دیگری هیجان که معادل عاطفه affectو هیجان emotion است. هیجان درواقع شامل خشم، مهر، عشق، دوست‌داشتن و تنفر می‌شود. وقتی درباره مسائل عاطفی در ایران صحبت می‌شود، بیشتر منظور همان احساسات مثبت است نه منفی؛ احساساتی مانند دوست‌داشتن، کمک‌کردن، دلسوزی‌کردن و همراهی‌کردن که اغلب در گفت‌وگوهای عمومی، مورد توجه است. در ایران اغلب این عواطف را اعضای خانواده نسبت به هم دارند که معنی آن، رابطه عاطفی بسیار محکم است. درواقع وقتی‌که پیوندهای عاطفی خیلی محکم می‌شود، چند حالت پیش می‌آید. اول این‌که ضمن داشتن عواطف محکم، افراد خانواده بیش از حد به هم کمک نمی‌کنند به عبارتی به‌عنوان یک شخصیت منجی دیگری نقش بازی نمی‌کنند. در توضیح این نوع عاطفه مفرط، باید گفت شخصیت ناجی یا شخصیتی که به‌عنوان یک بالغ مهربان منفی محسوب می‌شود و عاطفه‌اش مضر است، زمانی شکل می‌گیرد که فرد دیگر خانواده، می‌تواند آن کار را انجام دهد و به جای او، آن کار را انجام می‌دهد. مثلا مادری از روی مهربانی و محبت کیف بچه‌اش را حمل کند با وجود این‌که آن بچه خودش می‌تواند کیفش را ببرد. یا این‌که درحالی‌که بچه توانایی جمع کردن وسایل و کتاب‌هایش را دارد، مادر این کار را به جای او انجام می‌دهد. وقتی‌که این عواطف به این شکل نمود بیرونی پیدا می‌کند و فرد مورد نظر با این‌که خودش توانمند است، دیگران به جای او این کار را انجام می‌دهند، این نوع رفتار موجب می‌شود آن فرد غیرمسئول و پرتوقع بار بیاید و درحالی‌که رشد کافی ندارد آمادگی کامل برای شکل‌دهی به یک زندگی مستقل را هم پیدا نمی‌کند.
در مفهوم مهرورزی و ابراز احساسات یک حالت دیگر هم وجود دارد؛ زمانی‌که ما عواطف را سرشار می‌کنیم اما استقلال طرف را هم به رسمیت می‌شناسیم و از او مسئولیت می‌خواهیم و درصورتی‌که مسئولیتش را انجام ندهد، مورد مواخذه قرار می‌گیرد. این حالت از نظر روانشناسی مورد قبول است چراکه عقل هم آن را تأیید می‌کند و خانواده هم به یک سلامت روانی می‌رسد. عاطفه بیش از حد نرمال، دیگر از چارچوب محبت خارج می‌شود و نتیجه عکس به دنبال خواهد داشت. این مباحث در تربیت فرزندان بسیار مطرح است. آن‌جا که والدین اجازه آزمون و خطا و تجربه‌کردن را به فرزند درحال رشد خود نمی‌دهند و اسمش را می‌گذارند محبت و مسئولیت‌پذیری. غافل از این‌که با این رویه آینده فرزندشان را خراب می‌کنند و او نمی‌تواند استقلال فردی در تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی‌اش داشته باشد و در قبال کارهایی که انجام می‌دهد، مسئولیت‌پذیر   باشد.
منظورتان این است که نوعی از عاطفه‌ورزی منفی در این‌جا وجود دارد؟ درباره این موضوع توضیح بیشتری بدهید؟
در این‌جا دو اصطلاح داریم؛ یکی‌ از هم‌گسیختگی عاطفی که مفهومش این است که در میان خانواده‌ها به علل مختلف مثل دعواها و اختلاف‌ها، افراد خانواده عواطف را از هم می‌برند و از هم جدا هستند. درواقع در میان این خانواده‌ها عاطفه‌ای نسبت به یکدیگر وجود ندارند. این حالت هم مشکلاتی برای بچه‌ها پیش می‌آورد. بچه‌های این خانواده‌ها معمولا مستقل و با عرضه و توانمند بار می‌آیند؛ به دلیل این‌که کسی از آنها حمایت افراطی نکرده است و ناچار بودند که خودشان کار کنند و زندگی‌شان را بسازند. اما به لحاظ روانی این بچه‌ها خلأ‌های روانی دوست داشتن و دوست داشته شدن داشته‌اند که این خلأ‌ها تأمین نشده است و این بچه‌ها در زندگی آتی و درون اجتماع دچار مشکل می‌شوند. یک اصطلاح دیگر هم در روانشناسی عاطفه داریم؛ به‌عنوان در هم تنیدگی عاطفی که درست برعکس از هم گسیختگی عاطفی است. کسانی‌که در هم تنیدگی عاطفی دارند به قدری با هم مخلوط و عجین هستند که اگر فردی دردی دارد، دیگری هم آن را احساس می‌کند و همین‌طور غصه‌ها و شادی‌های یکدیگر را حس می‌کنند چون از نظر عاطفی بیش از حد به هم نزدیک و
 در هم آمیخته شده‌اند. این حالت هم موجب بروز مشکلات روانی می‌شود. در درهم آمیختگی‌های عاطفی وقتی مشکلی برای کسی ایجاد می‌شود، آن مشکل چند برابر می‌شود یعنی چند نفر دیگر هم به آن مشکل مبتلا می‌شوند.
باورهای غلطی که در این بین در روابط
میان فردی دیده می‌شود نیز حاصل همین ازهم گسیختگی و درهم‌تنیدگی عاطفی است؟
بیشترین باورهای غلط مسائل عاطفی در
«درهم تنیدگی» است؛ برای مثال اگر مادری سرطان داشته باشد، یا افسرده باشد، درهم‌تنیدگی عاطفی باعث می‌شود، اطرافیانش هم افسرده شوند. حتی اگر اطرافیان شادابی و روحیه خود را حفظ کنند، دیگران براساس این دیدگاه غلط به آنها ایراد می‌گیرند و می‌گویند:   خجالت نمی‌کشد مادرش درحال مرگ است و او بی‌خیال و شاداب است؛ این باور اشتباه است. مثالی می‌تواند این موضوع را روشن کند. مثلا اگر مادر من سل داشته باشد آیا من هم باید سعی کنم به بیماری سل مبتلا شوم؟ یا اگر بفهمم او سرطان دارد آیا من هم باید سعی کنم به این بیماری مبتلا شوم؟ طبیعتا نه. این را همه انسان‌ها درک می‌کنند که وقتی کسی در خانواده بیمار است، اطرافیانش نباید به خاطر مریضی او، مریض شوند. اتفاقا باید خیلی سرحال و سالم‌تر باشند تا بتوانند با توانایی بالا و سلامت، به فرد بیمار کمک کنند و خدمات دهند. اما در مسائل روحی و روانی، عکس این واکنش عمل می‌کنیم؛ مثلا اگر پدرمان افسرده است ما هم افسرده می‌شویم؛ اگر بچه‌مان شکست عاطفی خورده است و از این موضوع رنج می‌برد ما هم رنج می‌بریم. یعنی بیماری برای یک نفر است و ما آن را به خودمان سرایت می‌دهیم و ما هم بیمار می‌شویم. بنابراین توانمندی ما کم می‌شود و نمی‌توانیم به بیمار اصلی هم سرویس بدهیم.
اینها باورهایی است که در روابط خانوادگی ما
 جا افتاده که شاید بخشی از آن به فرهنگ و خلق‌وخوی ایرانی‌ها برگردد. با این حساب راه چاره چیست؟
راه‌چاره این است که در درجه اول پیوند عاطفی منطقی بین تمام اعضای خانواده برقرار باشد و از سوی دیگر ضمن این‌که اعضای خانواده رابطه شدید عاطفی با هم دارند، هیچ‌کس به‌عنوان ناجی این رابطه، افراطی عمل نکند و مسابقه ندهد و نگوید چون من عاطفه بیشتری دارم بنابراین کارهای شخصی تو را هم من انجام می‌دهم. بگذاریم هرکسی خودش مسئول امور خود و توانمند باشد و مشکلاتش را حل کند. سومین نکته این‌که اگر مسأله‌ای پیش می‌آید مثل افسردگی و ناکامی و شکست، هر فرد باید هر چقدر عقل و خرد و توان دارد به کار ببندد تا به او کمک کند. اگر نمی‌توانیم کمک کنیم پس دلیلی ندارد خودمان را افسرده کنیم و یک مشکل را به دو مشکل تبدیل کنیم.
در حوزه اجتماعی و باور عمومی مردم مثلا من به‌عنوان یک ناظر می‌گویم فلانی عاطفه ندارد، دلیل‌های من هم ممکن است کاملا شخصی و سلیقه‌ای باشد. درست مثل وسواس که یک نفر ممکن است وسواس‌هایی داشته باشد اما بیمار وسواسی نیست؛ در این رابطه هم از نظر روانشناسی توضیح دهید چگونه برداشت‌های غلط ما درباره یک فرد وجود دارد اما معلوم نیست معیارهای ذهنی ما برای آن تلقی صحیح باشد یا نه؟
ما اساسا فرد بی‌عاطفه نداریم. چون همه خلق‌وخوها حتی کسانی‌که گوشه‌گیر هستند و با کسی ارتباط برقرار نمی‌کنند، هم نوعی عاطفه را به نمایش می‌گذارند؛ اما عاطفه‌ای که از نظر جامعه پسندیده نیست، همه دارای عواطف هستند. افرادی که جامعه به آنها بی‌عاطفه لقب می‌دهند، معمولا افرادی هستند که از سوی آنها رابطه احساسی گرم نمی‌بینیم، مثلا افرادی که خیلی گرم و صمیمی احوالپرسی نمی‌کنند. جالب است وقتی تحقیق کنید، این افراد زمان کودکی‌شان دورانی داشتند که احساس می‌کردند کسی به آنها مهر نمی‌ورزیده است و نمی‌توانند باور کنند که می‌شود مورد مهرورزی کسی قرار گیرند. بنابراین اگر کسی، برای این افراد، عاطفه خرج کند و بگوید دوستت دارم، باور نمی‌کنند چون همان تعهدات اولیه ذهنی‌شان باعث می‌شود هر مهرورزی را منکر شوند. اما اگر ما ابراز عاطفه را ادامه دهیم و شخصی که بی‌عاطفه محسوب می‌شود را مورد لطف قرار دهیم و مکرر با او صحبت و به او محبت کنیم، مطمئنا او خیلی عاطفی‌تر از کسانی خواهد بود که ما آنها را خیلی با عاطفه می‌دانیم. مگر در موارد استثنایی که فرد بیمار شده و شخصیت بسیار ضداجتماعی پیدا کرده و نفرت همه وجودش را گرفته است؛ که البته این موارد راهکارهای دیگری دارد.
حالا اگر بخواهیم سوی دیگر این ماجرا را نگاه کنیم، انسان‌های با عاطفه یا افراطی در ابراز عاطفه در چه دسته‌بندی‌ای  قرار می‌گیرند؟
افرادی که به‌عنوان عاطفی شناخته می‌شوند، دو قسم هستند. دسته اول افرادی که مهرورزی را جزیی از وجود خود کرده‌اند، محبت را در خانواده و اطرافیان خود دیده‌اند و رمان‌ها و قصه‌هایی خوانده‌اند که وجود انسان را با داشتن عاطفه، معنی می‌کرده است. در حوزه‌های فکری مختلف هر کسی یک دلیلی برای بودن دارد. دکارت می‌گفت من شک می‌کنم پس هستم؛ کانت می‌گفت من فکر می‌کنم پس هستم؛ افراد بسیار عاطفی هم می‌گویند من مهر می‌ورزم پس هستم. این ویژگی بسیار عالی انسانی است و این دوست داشتن آنها به همه کائنات سرایت پیدا می‌کند. دسته دیگر این همه مهرورزی ندارند؛ اما روابط اجتماعی و آداب را یاد گرفته‌اند و می‌دانند که با هر کسی چطور برخورد کنند که جلب توجه کنند و مهر او را هم به طرف خودشان جلب می‌کنند. این دسته برخی‌اوقات مهر واقعی دارند و
بعضی اوقات مهرشان کاملا نمایشی است که این نمایشی مهرورزی‌کردن می‌تواند به‌خاطر جلب توجه یا جلب محبت باشد یا قصد سوءاستفاده دارند. انگیزه‌های متفاوت می‌تواند باعث شود افراد براساس موقعیت، مهر و محبت تصنعی و نمایشی هم داشته باشند.


تعداد بازدید :  346