فرهاد خاکیاندهکردی قصهنویس
احتمالا همه ما داستان آن جدا افتادگانی، که تکوتنها، میان جزیرهای دور افتاده، گرفتار شدهاند، یادمان هست. آنها یا مسافر یک کشتی بودهاند که غرق شده، یا هواپیمایشان توی آن جزیره سقوط کرده یا نه!... شاید هم خودشان به تنهایی قایقی ساختهاند و آنقدر آمدهاند تا به این جزیره دور افتاده رسیدهاند. هرطوریکه به آنجا آمده باشند، حالا تنهای تنها در آن جزیره گرفتار شدهاند و البته یک قصه برای گفتن دارند، درحالیکه کسی نیست تا قصه آنها را بشنود.
چارهای نداشتند. مجبور بودند قصهشان را بنویسند و بگذارند توی یک بطری و به آب اقیانوس بیندازند. حالا آن بطری شناور آیا به دست کسی میرسیده؟ و اگر میرسیده کسی به آن اهمیت میداده است یا نه؟
اینها را دیگر نمیدانی. اما من همیشه خواستم فکر کنم آنهایی که در جزیره گرفتار شدهاند، روی کاغذ از قصه یک عشق قدیمی نوشتهاند. حتما با وسواس سعی داشتهاند همه چیز را بنویسند، اما کاغذ کمآمده؛ پس خلاصه نوشتند و بطری را به آب انداختند. عشق نسبت به یاری عزیز، درون بطری، میان آب مدام پایین و بالا میشده تا کجا به مقصدی برسد... یکی از آن عشقهای قدیمی. حالا به خودمان نگاهکن که در هیچ جزیرهای تنها نماندهایم ولی این ظاهر ماجراست. ما گرفتار این شهر سر به هوا، در کنار آدمهایی زندگی میکنیم که ادایدینشان به عشق، تنها ختم میشود به یک گفتوگوی بیسروته با موبایلشان، آن هم که این آخریها خلاصه شده است در کلمات قصار، توی وایبر یا هزار تا کوفت دیگر. بدون شوق و هیجانزدگی، بدون شیدایی. اینطور خیلی زود، همهچیز عادی میشود.
خیلی خوب است که حداقل از گذشتگان این چندتا قصه نیمبند در مدح و ستایش عشق برای ما باقی است؛ تا در حافظه تاریخیمان چیزی هم به اسم عشق داشته باشیم. ناسلامتی ما در مشرق زمین، مهد عشق زندگی میکنیم. قصههای عاشقانه به داد ما میرسند، والا آثار باستانی که نمیتوانند زبان باز کنند و از عشق ساکنانشان در هزارانسال قبل را بگویند و برای شادشدن دل ما قصههای جانگداز تعریف کنند.
خب بیانصاف هم نباشیم. هنوز هم هستند کسانیکه عاشقی کنند، اما بیشتر عاشق گلدانشان یا مثلا گربهشان میشوند. اعتقاد هم دارند که اینطور دردسرش کمتر است. به اصطلاح دیگر آزار نمیبینی!
انگارنهانگار که عشق با سوزوگداز یک رابطه شانهبهشانه دارد. اصل هم همین است. کجا یک چانه خمیر بدون دیدن حرارت بدل به نان میشود؟
خب! حالا بیا همین من و تو که هرچه نباشیم، یادمان به عشق هست و حواسمان هنوز خیلی پرت نشده، برویم توی یک کوچه... کدام خیابان؟ فرقی نمیکند. مثلا دم عصر. بعد زنگ تمام خانهها را بزنیم. هیچ هم مهم نیست چه کسی در را باز میکند... هرکسی که آمد جلوی در از او میپرسیم: «تا حالا عاشق شدهای؟...» بالاخره از بین آن همه آدم توی آن کوچه، یکی دست از تماشای تلویزیون برمیدارد تا جواب ما را بدهد و خب از کجا میدانی؟ شاید طرف گفت: «بله... من عاشق شدهام و هنوز هم دارم با عشق زندگی میکنم... بیدار که میشوم میدانم برای چه بیدارم. توی صف نان که میروم، میدانم این نان برای کیست. آقا جان حال من خوب است... شما چطور؟»
حالا بیا کنار من بنشین و نگاه کن! فکر میکنم من و تو هم در یک جزیره گرفتار شدهایم. ولی نگران نباش! من میخواهم قصه خودمان را بنویسم. قصه رفتنمان توی آن کوچه. میخواهم قصه همان کسی که بالاخره به حرف آمد را بنویسم. غلط نکنم اسمش «یحیی» بود... اسم تو چه؟... «یحیی» نیست؟
من قصه او را مینویسم و میگذارمش تویهزار تا بطری و میاندازمش توی هر رود و آبی که هست. و تو که اینها را میخوانی، آن قصه مرا خواندهای...