| آزاده رضا کاکا |
حمید گفت: من المنت ندارم، ببین اگر کسی دارد از او بگیر.
بچهها همینطور با تمسخر به او نگاه میکردند. حازم گفت: شما میخواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزههایتان باطل شود.
خلاصه هرچه التماس کرد، نشد و آخر سر گفت: از این به بعد میدانم چه بلایی سرتان بیاورم. آنقدر کشیک میدهم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم. و رفت.
هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم و غذا را روی آن قرار دادیم تا گرم شود، منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود دور ریختیم.
غذا را آوردیم و گذاشتیم وسط و بعد از خواندن دعای سحر، به خوردن سحری پرداختیم و غائله آن شب تمام شد.
المنت را هر شب تمیز و خشک میکردیم تا زنگ نزد و بعد سیم و آهن را جدای از هم میگذاشتیم کنار.
فردای همان شب برای آمار که آمدند، در اتاق ما را باز نکردند. فرمانده عراقی زمانی با سربازها به اتاق ما آمد که المنت دست یکی از اسرا بود و بلافاصله آن را تا کرد، سیمش را در یک دست گرفت و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و فحش داد و افزود: شما ادعا میکنید مسلمانید و روزه میگیرید، ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت را ندهید روزههایتان قبول نیست!
از این حرف او خندهمان گرفت. فرمانده، کسانی را که خندیده بودند، بیرون کشید و در وسط آسایشگاه و به سربازها گفت: اینها را بزنید.
بعد گفت: خب، حالا المنت را بدهید و گرنه همهتان را تنبیه میکنم!
کسی چیزی نگفت.
دستور داد لباسهای همه را دربیاورند و ببرند بیرون و تمام آسایشگاه را بگردند. المنت در دست یکی از اسرا بود و در دست چندتا از اسرای دیگر هم قطعات رادیو، زیرا رادیو را اوراق میکردیم تا به دست عراقیها نیفتد.
اسرایی که این وسایل در دستشان بود به اتاق بغلی ما؛ آسایشگاه۱۹ رفتند که خالی بود و اسرای آن را برای آمار بیرون برده بودند. آنها هم هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان بههم ریخته است. بعد هم آمدند با شلنگ و کابل به
ضرب وشتم اسرا پرداختند و وقتی خسته شدند، رفتند. موقع رفتن میخواستند در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: آخر جرم ما چیست؟ برای چه میخواهید در را ببندید؟
گفت: چون شما المنت دارید.
آن برادر گفت: شما اینقدر گشتید و چیزی نیافتید. شاید این حازم خوابآلود بوده و اشتباه دیده است.
و فرمانده نگاهی به او انداخت و همه رفتند.