پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
مدتی بود زندگی بدون خواستگاری میگذشت. در این باره حرفی بین من و مادرم رد و بدل نشده بود ولی هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که در شرایط عادی کسی به اینجانب دختر نمیدهد. البته من این را میدانستم ولی نکته اینجا بود که مادرم نیز متوجه عمق فاجعه شده بود. خاله بزرگم آمده بود منزل ما. با یک بسته پیشنهادی! پیشنهادش این بود که ما یک دختر کمسنوسال را نشان کنیم و روی او سرمایهگذاری نماییم. اینطور تا او بزرگ بشود، ما هم وقت برای جمع و جور کردن خودمان داریم. خودش هم یکی را سراغ داشت. ساناز خانم، 19ساله. خاله گفت: «ساناز حالا حالاها میخواد درس بخونه، تو وقت داری کاراتو ردیف کنی.» با این احتساب ما تا آخر دولت بعدی وقت داشتیم برنامه توسعه روی خودمان اجرا کنیم. توصیه دیگر خاله این بود که چون خواستگاری رفتنهای ما خورده به خنس، اسم خواستگاری را نیاوریم. بگوییم آمدهایم صله رحم. و برای صله رحم چه وقتی بهتر از ماه رمضان؟
بدون گل و شیرینی و با تیریپ میهمانی رفتیم منزل امید (امید به شماره سریال 34-00118-981) مادرم یکی از هزاران ظرف بلور کریستالی که از خانواده پدرم هدیه گرفته و درش را باز نکرده بود را کادو کرد و آورد تا دست خالی نباشیم. ساعت کمی از 7 عصر گذشته بود که رسیدیم. از همان برخورد اول معلوم بود که خودمان را اسکل کرده بودیم، زیرا طرز برخوردها قشنگ نشان میداد خانواده ساناز خانم دوزاریشان افتاده، و الا
یک هنگ خاله و خانباجی ردیف نمیکردند که ما را ببینند و امتیاز بدهند.
خانوادهها از هر دری سخنی میگفتند و سعی میکردند لابهلای حرفهایشان از فرزندانشان تعریف و تبلیغی به عمل آورند که یکدفعه مادر سانازخانم گفت: «ای وای! بزن 3 الان ماه عسل داره!»
به محض اینکه جمال بیمثال احسان علیخانی بر صفحه تلویزیون نقش بست، همه شروع کردند به ابراز احساسات و پرسش از همدیگر درباره قسمتهای قبلی: «دیدید اون روز یه مرده رو آورده بودن، دو پا و یه سر نداشت؟!» یا «دیدید یه جوونه رو آورده بودن، وسط برنامه پیر شد؟!» و... هر کسی هر برنامهای را تعریف میکرد، نفر بعدی سعی میکرد برگ بزرگتر و اسفناکتری رو کند. ولی یکدفعه مجری چیزی گفت که همه ساکت شدند. او با نگاه نافذش، به خانم و آقایی که میهمان برنامه بودند خیره شد و پرسید: «خانم؟ این آقا چیکار کرد که شما باورتون شد عاشقتونه؟» منظورش از «این آقا»، شوهر آن خانم بود. مردی که از وسط نصف شده بود و روی سرش هم چند جای قلمبگی دلخراش داشت. مجری که این را پرسید از استکان نعلبکی صدا در میآمد، از اطرافیان ما، نه. همه میخ تلویزیون بودند. زن با خنده گفت: «به من ثابت کرد ایشون.» علیخانی پرسید: «چطوری؟» زن: «اصغر خودت بگو.» اصغر: «این فتانه خانم میگفت باید عشقت رو ثابت کنی. هیچی دیگه... منم گفتم مراحل کار رو کوتاه کنم و رفتم از بالکن خونه طبقه سوم پریدم پایین و تا خوردم زمین یه ماشین کمباین از کوچهمون رد شد نصف بدنمو چید! و...» صورت خانمهای حاضر در مجلس کش آمده بود. انگار نازکنِ درونشان که هرگز به خواستهاش نرسیده بود داشت از شنیدن این اتفاقات لذت میبرد. ناگهان صدای سانازخانم سکوت را شکست: «مرد به این میگن! من با یه همچین آدمی ازدواج میکنم!» سقلمهای یواشکی به مادرم زدم و گفتم: «پاشو بریم؛ من از ارتفاع میترسم!» مادرم گفت: «بشین سر جات بچه، کجا بریم؟» گفتم: «خب اگه یه موقع کار به ثابت کردن عشق رسید، من چه غلطی بکنم؟» مادرم گفت: «نترس به جات بدلکار میاریم!» من: «بدلکار؟! خب مادر جون اینا میخوان با اسپایدرمن وصلت کنن، شما دیگه چرا؟ اصلا شما میخوای منو تو لباس دومادی ببینی یا تو ماه عسل؟» مادرم با چشم اشاره کرد به صفحه تلویزیون و گفت: «ماه عسل!»
نزدیک وقت اذان بود. ربنای شجریان از موبایل برادر سانازخانم پخش شد. افطار و شام را یکی کردیم و رفتیم که رفتیم.