شماره ۳۵۹ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۳۰ مرداد
صفحه را ببند
حاج نصرت

مسعود رفیعی‌طالقانی روزنامه نگار

بیچاره حاج نصرت! ظاهرا از نصرت فقط اسمش را داشت که ناچار بود نزدیک 80سالگی، دکان‌داری کند. یک‌بار که رفته بودم دکانش نصیحت روزانه‌ام را بشنوم و راهی محل کارم شوم، دیدم دارد با کسی گپ می‌زند. از مردی که هم‌صحبتش بود پرسید:
- بچه کجایی؟
مرد جواب داد: پیروزی
- شما بچه کجایی حاجی؟
سیگاری را که گوشه لبش بود، گیراند و با آهی گفت: «کی؟ من؟ من بچه شکستم آقاجون.»
تکیه‌کلامش، «آقاجون» بود. من هر صبح قبل از این‌که راهی محل کارم شوم، می‌رفتم در دکانش تا نصیحتم کند. برخلاف همه که از نصیحت فراری‌اند، من عاشق نصیحت بودم. به خیالم راه رفته دیگران را آدم توی چهار جمله نصیحت می‌رفت و برمی‌گشت. اما خیال خامی بود. بعد‌ها فهمیدم که نصیحت آدم را ماشینی بار می‌آورد. وارد مغازه‌اش که شدم تا گفتم حاجی سلام، سلامم به میم آخرش نرسیده بود که از عمق جانش علیک گفت. گفتم: «حاجی جان، علیک مال زبان ما نیست.» گفت: «مگه سلام، مال زبان ماست؟»
- خب عادتم شده حاجی. کاریش نمیشه کرد!
- منم عادتم شده. هر چند تا حالا صد بار گفتم اما بازم می‌گم آقاجون؛ زبان، زبانه. مایی که به کارش می‌گیریم باید انسان باشیم که خب اغلب نیستیم! تو چی خیال کردی؟ فکر کردی فقط هیتلر بت‌پرست بود؟ نه بابا جان، تو هم بت‌پرستی! اون نژادشو کرده بود بت، تو هم زبانت و چیزای دیگه رو کردی. آخه مگه آدم زبان رو هم می‌پرسته؟
- ببین حاج آقا نصرت، اگه اینجوری که شما میگی پیش بریم هیچی از میراثمون نمی‌مونه! زبان ما همین جوریش هم داره از بین می‌ره از بس که لغت خارجی اومده توش.
- ‌‌ای آقاجون! مردم دارن هر روز این ور و اون ور دنیا از بین می‌رن اونوقت تو نشستی آسمون ریسمون می‌بافی! من چه بگم سلام و چه بگم درود، طینتم که درست نباشه دوزار نمی‌ارزه. شما‌ها اصل رو ول کردید چسبیدید به فرع.
دستش را دراز کرد بالای یخچال لبنیات و تلویزیونش را روشن کرد. همان موقع مجری برنامه صبحگاهی شبکه تهران داشت از دوستی و محبت حرف می‌زد و از این‌که خوب است مردم به هم لبخند بزنند. حاج نصرت رو کرد به من و گفت: «میراث ما می‌دونی چیه؟»
- چیه حاجی؟
- میراث ما، منم که از بین رفتم! تویی! میراث ما، مردم کف همین خیابونان که توی هم می‌لولن و واسه یه لقمه نون حاضرن شکم همو سفره کنن. میراث ما دوستیه که این بابا تو تلویزیون داره فقط حرفشو می‌زنه.
دست کرد توی قفسه‌ای که جلوی پایش بود و کتابی درآورد. تاریخ مشروطه کسروی بود. بعد از لای کتاب عکسی قدیمی درآورد و رو کرد به من: «این پسرم بود. شاه ‌سال ۵۱ اعدامش کرد آقاجون. میراث ما این بود. اینم بگم از طرفی، میراث ما هنوز به دنیا نیومده. هنوز به وجود نیومده.»
بحثمان گل انداخته بود اما عقربه‌های ساعت باز به ضرر من می‌چرخیدند. به حاج نصرت گفتم: «حاجی جان این جمله آخرتو نفهمیدم اما فردا میام که برام توضیحش بدی.» بعد با عجله دکان خواروبارفروشی‌اش را ترک کردم. محل کارم خیابان دزاشیب بود و باید از نواب خودم را می‌رساندم به آن‌جا. اتوبوس شلوغ بود و مردم کیپ در کیپ ایستاده بودند. تا رسیدیم پل تجریش. بیشتر از یک ساعت زمان برد. پیرهنی که‌‌ همان روز صبح اتو کرده بودم، همه جایش چروک شده بود. بالاخره رسیدیم و روبه‌روی امامزاده صالح پیاده شدم. دست کردم توی جیبم کرایه اتوبوس را حساب کنم اما کیف پولم را زده بودند.

 


تعداد بازدید :  230