فرهاد خاکیاندهکردی شاعر و نویسنده
تا به حال به تو گفتهام که اگر من نقاش بودم، ابدا جرأت کشیدن تو را نداشتم؟... نگفتهام بهت؟ عیبی ندارد. پس حالا میگویم... من اگر نقاش بودم، به هیچوجه جرأت نداشتم که نقشی از چهره تو بکشم. یادت باشد که تو خودت هم اگر نقاش بودی، جرأت کشیدن خودت را نداشتی... اصلا عادلانه نیست که آدم تو را تنها از یک مشت رنگ و یک بوم سفید طلبکار باشد،که تو بیشتر از همه اینهایی... آن نقاش بختبرگشته چقدر باید سبز و سرخ و چقدر باید از رنگ آبی را صرف کشیدن چهره تو بکند؟ بعد اصلا دست آخر موفق میشود؟ نه عزیز من. آن نقاش موفق نمیشود... بیفایده است. هر تلاشی برای کشیدن چهره تو بیفایده است.
اما من اگر رماننویس بودم، حتما از تو مینوشتم... خودت را که نه، از تاثیرت مینوشتم. اینکه تو چطور سیب سرخی را گاز میزنی یا چطور حرف نون را تلفظ میکنی... تابیدن آفتاب را بهچهرهات و تکانخوردن موهایت را مینوشتم... نه در یک انسان، که در تمام آدمها میشود تو را نوشت... از سر مهر میتوان تو را نوشت. همه اینها را با وسواس مینوشتم. اصلا بگذار دست از حاشیه رفتن بردارم و بیخود همه هنرها را پیشروی تو خجالتزده نکنم. تو به نقش و لوح و نُت نمیآیی... از هر بند و قفسی فرار میکنی و ساختار در هنر همان بند و قفس است...
تو را فقط باید تماشا کرد. آن هم کوتاه، به قدر پلک زدنی. همین و نه بیشتر؛ چون ممکن است این خیرهشدن کار دست آدم بدهد. و به راستی تو کی هستی؟ یک مفهومی انسانی؟ آیا خود زیبایی هستی؟ بعید نیست که تو ماندگارترین جلوهای باشی که لغت آزادی به خود دیده است... من حقیقتش را بخواهی اینها را نمیدانم. از این چیزها بیخبرم. به نفع من است. آخر پریشانی زیاد هم برای آدم خوب نیست. یک وقتی نگاه میکنی، میبینی پیش نظر همه یا بدقولی یا بد حساب یا هر بد دیگری، بی آنکه کسی بداند که تو واقعا پریشانی و همه این بد، بد، بد بودنها نتیجه پریشانی است و باور کن هیچچیز جز تماشا کردن تو نمیتواند آدم را این همه پریشان کند.
از من نخواه که تو را به نام بخوانم. در هوشیارترین حالتم شاید، موفق شوم تو را به نام جاودان زیبایی صدا بزنم. همین و بس. زیرا گذر از تمام نامها خاصیت توست. از آن جهت که در چهره هرکسی ممکن خواهی بود. از آن جهت که دیدنت وابسته است به نگاه آدمی که کشفت کند و حاشا اگر تو کشف شوی، دیگر از تو راه فراری نیست.
هیچ پیش خودت فکر کردهای، آن همه کودک در فلسطین، یمن و سوریه برای چه کشته میشوند؟ یا چرا فقر و نداری، عدهای را به نیمکت خیابانها و پارکها دوخته است؟ فکر نکردهای؟ پس بگذار تا من به تو بگویم. از این جهت است که ما تو را نفهمیدیم. از کشف نکردن توست که آن دختربچهها عمری است دیگر پیر نمیشوند و در کودکی در فلسطین و یمن و سوریه جان میدهند. آن تفنگها، آن تانکها و فشنگها، آن مستی خونآلود، نمیگذارد که تو را کشف کنند. تو را کشف کنند تا دیگر هیبت هیچ سایهای، کوچههای تاریک را نترساند. دستان بیرمق کسی را نترساند. کاش! ممکن بود تو را به نامی بخوانم... اما ممکن نیست، چون تو به نام نمیآیی... در جان آدمی هستی. آدم از آغاز میآید تا تو بشود و تو گاه در میانه نیستی، کشف نمیشوی، پس آدمها محقق نمیشوند تا بدل به دیوهایی شوند با دو چشم و دو پا... افسوس تو به نامی خوانده نخواهی شد، الا جان آدمی...