اهالی مکتب فرانکفورت، زمانی در کنار نقد بر «صنعت فرهنگ»، نقد گستردهای را به «صنعت دانش» یعنی دانشگاهها، موسسات تحقیقی و پژوهشی و آنچه تاحدی ما آنها را جزو نهادهای فرهنگی میدانیم، وارد دانستند. به گمان شما تولید دانش در این نهادها به کدام سمت در حرکت بوده که چنین نقدی را ایجاد کرده؟
در ابتدا نیاز است تا کمی عمیقتر و ریشهایتر در این خصوص صحبت کنیم و سپس به پرسش شما بازگردیم. هورکهایمر، ادورنو وهابرماس، جهتگیریهایی انتقادی در این خصوص داشتند و آن هم این بود که فرهنگ بهعنوان یکی از کنشها و میانکنشهای جامعه انسانی وقتی وارد جامعه میشود، توسط عوامل غیرفرهنگی مسخ شده و تغییر شکل مییابد که این بحثی به مارکسیستی است. آنها از این امر صحبت میکنند که کنشهای فرهنگی در جامعه بهجای آنکه به خودشان واگذار شوند و فرهنگ بر این امر حاکم شود، جای خود را به نیروهای غیرفرهنگی میدهد. البته بهصورت مستقیم از سرمایهداری سخن به میان نمیآورند و میگویند نیروهای حاکمیتی که مجموع تمامی نیروهای غیرفرهنگیاند و درنتیجه فرهنگ، مسخ و منحرف میشود. ماهیت و ریشه بحث این است که بعدها وارد جزییات آن در ادبیات، نقاشی، موسیقی، سینما و ... میشوند.
به این معنی که تولید علم و دانش در این نهادها، به نوعی نتوانسته منادی فرهنگ باشد و کارکردی که از آن انتظار میرفته را داشته است؟
بحث کارکرد را در ادامه خواهیم داشت اما آن تصویری که باید از منظر جامعهشناسی علمی داده شود، نه نزد مارکس و نه نزد فرانکفورتیها نمیبینیم. در جامعه، بهطور عمومی تمام انسانها مشغول تولیدند. این تولید یا به صورت مادی است یا به صورت معنوی. در هر دو حال تولید صورت میگیرد و این کشف اصلی مارکس است که میگوید جامعه عبارت است از تولید. جامعهای که تولید میکند باقی میماند و جامعهای که تولید نمیکند از بین میرود. مارکس تولید را از سه منظر تولید شیء (ساخت اشیاء)، بازتولید انسانی (فرد در این بخش خود را بازتولید میکند یعنی اگر نجار است، به نجار خبره بدل میشود) و تولید مناسبات تولیدی (یعنی مناسباتی که در این دو نوع تولید باید انجام بگیرد نیز، خود انجام میدهد) که این مناسبات شامل مناسبات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است. اما ایرادی که مارکس میگوید این است که اکثر جامعهشناسان بورژوازی، مناسبات فرهنگی را درنظر نمیگیرند. کلیت مارکس را اگر به مکتب فرانکفورت ببریم، این معنی به دست میآید است که وقتی تولید میکنید، فرق دارد با اینکه خلاقیت نشان میدهید. آثار هنری، معنوی و فکری را خلاقیت بهوجود میآورد درحالیکه در تولید مادی نیرویبدنی به کار میبرید اما در خلاقیت، نیروی فکری و خلاقه به کار میبریم. این امر در خود مکتب فرانکفورت هم دیده نمیشود اما ادورنو و هورکهایمر خود با این امر موافقند که در تمامی این فعالیتها با خلاقیت مواجهیم. اما وقتی این امر نادیده گرفته میشود و حرکت به سمت علوم آغاز میشود، این تصور بهوجود میآید که همه افراد جامعه مشغول تولید علم هستند. درحالیکه ما در جامعه علم تولید نمیکنیم، بلکه خلق میکنیم و مشکل از همینجا آغاز میشود. کجای این خلاقیت به تولید بدل میشود؟ زمانیکه بال صنعت و تکنولوژی به آن اضافه شوند. زمانیکه برای نخستینبار اینشتین را بردند تا دستگاه شتابدهنده اتمی را ببیند، با آنکه خودش واضع این تئوری بود اما بهشدت از دیدن این دستگاه تعجب کرد. هابرماس و هورکهایمر و ادورنو هم این الگوی تولیدی را برای دانشها به کار بردند و درنهایت هم به تضاد رسیدند. چرا که آنها هم گفتند دانش درحال تولید در جامعه است اما نگفتند چگونه تولید میشود؟ آنها به سراغ کارکردها و ساختارها رفتند و متوجه شدند دانش به سمت تخصصیشدن و تلخیص حرکت میکند. همین دو مورد هم باعث نابودی دانش شد. چراکه فیزیکدان نمیداند در شیمی چه اتفاقی درحال افتادن است و این نسبت به همه علوم است. به این ترتیب و بهنظر هورکهایمر دانشمند گوسفندوار سر خود را پایین انداخته و این تخصصیشدن دانش را محدود کرده است.
آیا میتوان همین تخصصیگرایی و تلخیص را از سویی و از سوی دیگر عدم حضور خلاقیت در نهادهای متولی فرهنگ را عاملی برای عدم دستیابی به آرامش اجتماعی و امنیت روانی اجتماعی دانست؟
باید بدانیم که هرچه علم متصلبتر و منجزتر شود، یک چیز مهم را از دست میدهد و آن گرایش به ارزشگذاری انسانگرایانه است. یک فیزیکدان تراز اول کاری ندارد که تئوری اینشتین، تئوری کوانتم یا ... که بزرگترین تئوریهای معاصر هستند، چه اثری بر معنویت و آرامشاجتماعی و ارزشهای انسانی برجا مینهد. در نتیجه اینشتین خیلی شگفتزده میشود وقتی میبیند از تئوریاش، بمب اتم ساخته میشود! و پس از دیدن نتیجه، خودش مقابل آن میایستد. در این وادی ارزش و قضاوتهای توجیهی مطرح نیست و اینجاست که علوم یکسویه شدهاند و جهت آنها به یک سمت متمایل شده و تکبعدی میشوند و به همین دلیل هم انسان تکساحتی ساخته میشود. این ایراد وارد است اما به عمق آن وارد نمیشوند و نهایتا اگر از آنها سوال شود که چرا علوم خود را از ارزشها جدا کردند؟ پاسخی وجود ندارد و شاید نباید بگوییم این امر درست است یا نادرست. همچنین اینکه چرا علم به این مخمصه افتاده هرگز ریشهیابی نشده است. البته از منظر مارکسیستی ریشه در نظام سرمایهداری است.
مگر اینطور نیست که همواره برخی از ابعاد علوم با یکدیگر در ارتباطند؟ از اینرو آیا دورشدن از ارزشگذاری انسانگرایانه خاصیت تمامی دانشهایی است که تخصصی شدهاند؟
در کشورهای اروپایی 15 قرن دوران سرکوبی داشتهایم و در کشور ما هم این امر ریشهای 2500 ساله دارد. در تمامی بخشها هم میتوان این اثر را دید. بهعلاوه اینکه سرمایهداری هم این امر را حفظ میکند برای آنکه مردم به کورذهنی دچار شوند و به مسائل مهم آگاه نشوند و طبیعی است که این امر ادامه پیدا کند. معنویت و آرامش اجتماعی و ارزشهای انسانی نمیتوانند از بالا دیکته شوند بلکه باید در درون جامعه نضج یابند. حالا باید دید آیا این امر ازجمله کارکردهای نهاد فرهنگی که خود تولیدگر دانشاند هست یا خیر که به آن هم خواهیم پرداخت.