| طرح نو| حمیدرضا عظیمی | انگار همین دیروز بود! رفتارهای آن روزهایمان در سالهای بعد از 1365، مثل فیلم از جلوی چشمانم میگذرد. چهره معصوم بچهمحلیهای ده - دوازده ساله آن روز (که عموما متولدان دهه 1350 بودند) انگار از مقابل چشمانم رژه میرود. چهرههایی که این روزها در پیچ و خم زندگی و فراز و فرودهای زمانه، چین و چروک برداشته و موهایی سپید، بر بناگوش و شقیقهشان روییده است. نسلی که در کودکی بر زمینهای خاکی کوچه و خیابان همین مرز و بوم راه میرفت و قد میکشید و در مدارس چند شیفته حاضر میشد و درس میخواند. نسلی که از «برند» و مارک سر درنمیآوردند و وقتی به دبیرستان رفت، نه موبایل داشت، نه لپتاپ و نه تبلت. کامپیوترهای خانگی هم آن روزها نبود، از «چَت کردن» چیزی نمیدانستیم و این واژگان با همین هیبت، در آن سالها و چندسال بعدتر، کاربرد دیگری داشت و «چت کردن» به کار نمیرفت مگر اینکه کسی بود؛ سیگاری؛ و کمی «حاشيه»!
آن روزها، تمام دارایی ما اهالی آن نسل از تفریحات، بازیهای خیلی ساده بود که ابزارش، هسته هلو، تشتک نوشابه، قرقره خالی و... بودند یا یک توپ دوجلده پلاستیکی (دولایه)، و چهار عدد آجر که نقش تیرک دروازه را بازی میکرد. بعدازظهر، نزدیک غروب که میشد، بچههای محل ما در میدانگاهی آخر میلان (در مشهد به کوچه، میلان میگویند! و ما بچههای میلان هفدهم آخر بیستمتری بودیم) با شوق و ذوق وصفناشدنی جمع میشدند. توپ پلاستیکی دوجلده ( یا دولایه) را به میان میانداختند و تا تاریک شدن کامل هوا، بازی گرم، در جریان بود. روزهای تعطیل در «میلان» ما، فوتبال تنها بازیای بود که انجام میشد. بازیای که یگانه سرگرمی هم نسلیهای من، در محله ما و البته دیگر نقاط کشور در محلات پایین شهر، بود.
خاطرات آن روزها را که ورق میزنم، چهره «علی بهروج» بچه محلیام، لابهلای تصاویر جلوه میکند و غمی بزرگ و سنگین گوشه دلم مینشیند و گاهی هوای چشمانم را بارانی میکند. «علی» خوره فوتبال و در فوتبال «خوره» بود. «خوره»، در گویش محل ما به کسی میگویند که تک نفره بازی میکند و وقتی توپ به او میرسد، دیگر به کسی پاس نمیدهد. سرش را پایین میاندازد و انگار هیچکس دیگر در بازی نیست.
«علی» عادت فوتبالی خاصی هم داشت. زمانی که توپ به او میرسید ( که معمولا به کسی پاس نمیداد) و پا به توپ میشد، کلمهای اختصاصی داشت و وقتی کسی را دریبل میزد، میگفت: «هابوری.» کسی نمیدانست معنی «هابوری» چیست اما کاربردهایش زیاد بود. خوب یادم هست وقتی در عالم بچگی قهر میکردیم، خیلی وقتها بود که هنگام بازی، در یک تیم یار میشدیم و چون با هم حرف نمیزدیم، کانال ارتباطی وجود نداشت. اینجا کلمه اختصاصی «علی»، به کار میآمد و وقتی درخواست پاس داشت؛ هنگامی که حرکت بدون توپ و رو به جلو انجام میداد، دو بار داد میزد و میگفت: هابوری، هابوری!
حالا هر وقت فوتبال میبینم (که به ندرت اتفاق میافتد اما زمانی که جامجهانی برگزار میشد، دیدن فوتبال استمرار داشت) در هر بازی وقتی حرکت بدون توپ و رو به جلوی یکی از بازیکنان را بر صفحه تلویزیون دیده میشود، انگار این صدا را میشنوم که کسی دوبار میگوید: هابوری، هابوری!
هابوری، هابوری! هنوز هم بین بچههای آن روز محله ما تکرار میشود، کلماتی که توسط «او» به کار میرفت هنوز هم بین همسن و سالهای ما بهعنوان واژههایی تلخ (زمانی که به هم میرسند) رد وبدل میشود درحالیکه خودش خاطره شد و اثری هم از او نیست. «علی» سال 1370 درحالیکه فقط 17سال داشت، در یک حادثه جان باخت و شعلههای آتش، او را داخل چاله مکانیکی( واقع در چهار راه گاز مشهد) به کام خود کشید. «علی» رفت اما هیچوقت نگفت: «هابوری» یعنی چه و هیچکس هم نفهمید. افسوس! وقتی مُرد باهم قهر بودیم. قهری که ارتباطات انسانی را به محاق میبرد، در آن گفتوگویی به وقوع نمیپیوندد و حالا بعد از سالها فقط یک افسوس به جا گذاشته است؛ برای همین از آنسال به بعد با کسی قهر نکردهام.