| مریم مرادی|
امروز روی تخت بیمارستان نشستهام و منتظرم که هر دو سینهام را (به خاطر سرطان سینه) درآورند. اما به طریق عجیبی، احساس میکنم فوقالعاده آدم خوششانس و خوشبختی هستم. تا قبل از این هیچ مشکل جسمی نداشتهام. من زنی ۶۹ساله در آخرین اتاق این راهرو قبل از بخش کودکان این بیمارستان هستم. طی چندسال گذشته دهها بیمار سرطانی را دیدهام که با ویلچر یا تخت اینطرف و آنطرف برده میشوند. هیچکدام از این بیماران بیشتر از ۱۷سال سن نداشتند.
این جملات اولین سطرهای دفترچه خاطرات یک مادربزرگ بودند. دهسال پیش این صفحه را کپی گرفتم تا یادم باشد همیشه چیزی هست که باید برای آن شکرگزار باشیم. و اینکه زندگیام خوب بگذرد یا بد، هر روز باید شکرگزار از این زندگی، از خواب بیدار شوم چون یک نفر جایی به خاطر زندهماندنش شدیداً در کشاکش است و برای ادامه حیات تلاش میکند.
شاید در بین ما خیلیها باشند که با مواردی از این دست روبهرو شده باشند. مواردی که گاه میمانید که یک انسان چطور قدرتی دارد که میتواند در مقابل چنین سختیهایی دوام بیاورد. چگونه میتواند و با چه نیرویی، بیماری را در چنگ میگیرد و تمام توان خود را برای پیروزی در مقابل آن به کار میبندد. اینها را که ببینید احساس خوشبختی به شما دست خواهد داد. احساس خوبی که گاهی فقط به خاطر این سراغ شما میآید که بین آدمهای قوی زندگی میکنید.
خوشبختی که البته معلوم نیست چه ویژگیهایی دارد؟ از فردی به فرد دیگر تغییر میکند. یکی، زمانی که پول دارد و رفاه، خود را خوشبخت احساس میکند و دیگری زمانیکه آرام است، زمانی که کتاب میخواند یا زمانی که باری از دوش دیگری برمیدارد یا یک تکه نان در دهان گرسنهای میگذارد.
دنیای آدمهای بیمار هم دنیایی است که به نظر میرسد از خوشبختی فاصله دارد. دنیای آدمهای بیچیز هم همین خاصیت را دارد؛ آدمهایی که تصور میکنید زندگی نابهسامانی دارند و وضعشان در چهارچوب تعاریف شما برای خوشبختی نمیگنجد اما حرف که میزنید، دنیایی پر از امید دارند، انسانها برایشان دوستداشتنی هستند و نگاهشان به اطراف ستودنی است. داستان ما هم درباره یکی از این آدمهای واقعی است. آدمی که یک حادثه زندگی خود و اطرافیانش را زیر و رو کرد اما ادامه داد چون معتقد بود « زندگی زیباست»
صبح یک روز پاییزی رفته بود دکتر. پزشک او را انداز و برانداز کرده بود و بعد از کلی مِنومِن دستور نمونهبرداری داد. آزمایشهای دیگری هم داده بود اما چون صحبت از نمونهبرداری شد، حسش میگفت که موضوع جدیتر از این حرفهاست. بعد از انجام آزمایشات و منتظر ماندن برای جواب که چند هفتهای طول کشید، بار دیگر به دیدن پزشک معالج رفته بود. دکتر جوابها را نگاه کرد و خیلی آرام گفت همراهت کیست؟ کسی با او نیامده بود. گفت بود: تنهایم. دکتر مردد مانده بود که چه بگوید اما «محمد» با آرامش تمام گفت: آقای دکتر سرطان که چیزی نیست؛ برای مرگ هم آمادهام.
اینها را دیروز «محمد» درحالی تعریف میکرد که حالا حدود هشتسال از آن روز میگذرد. نوع سرطانش از آن دسته بود که به راحتی آدم میکشد اما او تمام این سالها را، غیراز روزها و یکی دوهفته اول، با خوبی وخوشی طی کرده بود. «محمد» دیروز این حرفها را میزد و میگفت من بر مرگ پیروز شدم. واقعهای که به نظر غیرممکن میآید اما محمد به این دلیل توانسته بود بیماری را به راحتی دور بزند که احساس میکرد دنیا زیباست و او خوشبخت است. احساس خوشبختی او را به زندگی برگردانده بود. دیروز که او را دیدم هنوز هم احساس خوشبختی میکرد و مهمترین واقعهای که اتفاق افتاده، این است که او مرگ را به زانو درآورده است.
حقیقت این است که خوشبختی و احساس خوشبختی چنین نیرویی دارد، خوشبختی نداشتن مشکل نیست، توانایی کنار آمدن با آنهاست. اگر ذهن شما مسئلهای برای متمرکز شدن روی آن نداشت، میدانید چقدر سرگردان میشد؟ همیشه نگاهتان به چیزهایی باشد که دارید نه چیزهایی که از دست دادهاید. چون چیزهایی که زندگی از شما میگیرد مهم نیستند، آنچه اهمیت دارد این است که با چیزهایی که برایتان باقی مانده است چه میکنید. وقایع همیشه در زندگی ما رخ خواهند داد وهمه ما به صورت مستمر درحال تجربه وقایعی هستیم که یا به اختیار یا به اجبار برای ما رخ میدهند. در حین تجربه چنین وقایعی همیشه چیزهایی هست که ما را کمک خواهند کرد تا بتوانیم با این تجربیات، بهتر روبهرو شویم!