فرهاد خاکیاندهکردی شاعر و نویسنده ادبیات کودک
حتم داشتم خانه است. ظهر نشده راه افتادم. چیزهایی که این اواخر از سر گذرانده بودم، همهشان مزه تهخیار میداد. دهانم بدطعم شده بود. خیابان خودمان را تا آخر رفتم، بعد از میدان، اتوبوس سوار شدم.
خانهاش جای سرسبزی است. زنگ خانه را که فشار دادم، گویی منتظرم بود. در را باز کرد. ظرف هندوانه دستش بود. به گلهای حیاط هم تازه آب داده بود. گفتم: «عمو مگر میدانستی میهمان داری؟»
عمو همه حرفهایم را شنید. هوا خنک شده بود. قند گوشه لپش بود. چای نوشید و گفت: «من حالا دیگر نه به آدمها حس بدی دارم و نه از آنها فرار میکنم. سالها گذشته.»
عمو اوایل جنگ اطراف اروندرود اسیر میشود. بهزحمت 20سالش بوده. تا مدتها همه از حالش بیخبر بودند. خودش تعریف میکرد که در اردوگاه بعثیها، موقع خوردن آب و غذا هیچ باری نبوده که خیالشان راحت باشد. میگفت، هر آشغالی توی غذایشان پیدا میشده. عمو وقتی اینها را تعریف میکند، پلکهایش را تند و تند بهم میزند؛ انگار پلکهای عمو شبپرهای باشد، میان آتش.
اما غریبترین چیزی که تنها یکبار تعریف کرد، وقتی بوده که او و باقی رفقایش توی اردوگاه دردسر درست میکنند. بعثیها هم آنها را تکتک میفرستند توی انفرادی. عمو میگفت، سلول آنقدر کوچک بوده که به زحمت میتوانستی سر بلند ک�%8