شماره ۵۹۰ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۲۷ خرداد
صفحه را ببند
...افسون آن پیکرهای پاک

... و حالا دوباره شما آمده‌اید و از راه رسیده‌اید تا میدان بهارستان در انعکاس دود و آهن و سیمان پایتخت، بوی بهشت بگیرد. چقدر دلمان سخت شده بود و چقدر چشمانمان خشک شده بودند در برهوتی که شما نبودید و ما این‌جا در خواستن‌هایی که سر به هوا می‌زدند، چهره در سیمای زندگی غرق کرده بودیم. این واقعی‌ترین گزاره‌ای است که می‌شود با صدای بلند ادا کرد. ما زندگی می‌کردیم و زندگی رسم ایستادن در زیر آبی آسمان است اما این رسم، کذای ما شده بود تا هر از گاهی دست به سینه هم بزنیم و پا روی پای هم بگذاریم و صدا در صدای هم رها کنیم تا سهمی هر چند بیشتر از آبی آسمان را با خود به خانه ببریم. شما نبودید و ما تنها بودیم و این اتفاق رخ داد که اکنون بشود با کلامی صاف از غروب انسان در گوشه گوشه‌های این شهر سخن گفت. می‌گوییم امروز میدان بهارستان، بهشت ایران است. چون شما آمده‌اید و همه رنگ‌های این شهر فارغ از هر جنس و نوع، فارغ از هر مرده‌باد و زنده‌باد و فارغ از هر نوع «من بهترم» یا «تو بدتری» و فارغ از هر نوع سیاهی و سفیدی، هم پا شده‌اند تا حضورت را میزبانی کنند. شماها بازهم، وارسته‌ترین مفهوم عاشقی شده‌اید اما این بار در روزگار ما که عشق گریز پا شده است و تشنگان را در گرمایی سوزان می‌دواند. ساده باید گفت، خوش آمدید. لطفا دست حضورتان را از روی شانه‌های خسته ما بر ندارید. نیاز داریم در حلقه‌ای بر گرد شما دوباره با هم بودن و با هم انسان ماندن را تجربه کنیم. این همه از افسون شماست...


تعداد بازدید :  160