| حامد داراب | روزنامه نگار |
آیا میتوان مدعی بود که مترجم باید حتما در رشته زبان خارجی، تحصیلات آکادمیک داشته باشد؟ و ترجمهای که مترجم آکادمیک ارایه دهد اثر دقیقتری است؟
اگر بگویم نویسنده یا مترجمی فطریام شاید اغراق نکرده باشم؛ این نکته در مورد مترجمان برجسته نسل قبل هم مصداق دارد، مثلا آقای محمد قاضی در رشتهای غیر از ترجمه تحصیل کرده بودند. یا آقای منوچهر بدیعی که عمرشان دراز باد، ایشان هم حقوق خواندند، مانند من، البته ایشان با آنکه چندسال از من بزرگتر هستند ترجمه را چندسال پس از من شروع کردهاند. بههرحال در ترجمه بسیاری مترجمان هستند که رشته تحصیلیشان ادبیات و حقوق است و بسیاری دیگر هم، حتی به تحصیلات دانشگاهی نرسیدهاند. تحصیلات، معیار سنجش ترجمه و دلیل ترجمه خوب نیست. بیشتر عشق و علاقه به کار و آشنایی به دو زبان، یعنی زبان مبدأ و زبان مقصد است که میتواند یک ترجمه خوب را ایجاد کند.
اگر بخواهیم از یک یا چند مولفه ضروری ترجمه، که دانستنش برای مترجم واجب است نام ببریم، شما به چه نکاتی اشاره خواهید کرد؟
آشنایی با فرهنگ کشور و کشورهایی که از آنها ترجمه میکنیم جزو لوازم ضروری کار است.
تردیدی نیست، در سالهایی که شما به ترجمه و تجربههای نخستین آن روی آوردید برای نیل به این ضرورت، مشکلاتی پیش پایتان بوده است، چه چیزهایی محل آشنایی شما با فرهنگهای جهانی را مهیا میکردند و شما از آنها سود میجستید؟
در دوران جوانی من، نشریهای وجود داشت با نام «کتاب هفته». مجلهای که در دورههای مختلف، سردبیریاش را افرادی همچون؛ به آذین، شاملو و امثال این بزرگان برعهده داشتند. «کتاب هفته» در زمان شاملو، جنگی منتشر میکرد که اغلب شمارههای آن بسیار پرارزش و پرمحتوا بودند، در آن جنگ، داستان کوتاه، رمان کارآگاهی و آثاری از بزرگان ادبیات آمریکا به شکل پاورقی چاپ میشد. همچنین صفحههای آخر آن به هنرهایی مانند نقاشی و شطرنج اختصاص داشت. همه اینها کمک بسیار زیادی به نسل من در آشنایی با فرهنگ غرب داشتند. اما من به دلیل اشتیاق شخصیام به اینها قانع نبودم، «کتاب هفته» راه را برای ما باز کرده بود و ما نیز همواره تشنه دانستن و در جستوجوی منابعی بیشتر بودیم. شاملو با «کتاب هفته» و با دیگر نوشتههای خود در جریان آشنایی من و نسل من با آثار برجسته غرب تأثیر زیادی داشت. او فرهنگ نسل ما را تغییر داد.
لطفا ادامه دهید؛ از تجربیات خودتان و آنچه شما را هرچه بیشتر به سمت ترجمه میکشید بگویید؟ در بستر کلاسیک جامعه آن روزگار، چه چیزهایی در ساختن فرهنگ متجدد شما را یاری میکرد؟
همانطور که گفتم رشته من حقوق سیاسی بود، اما به آن اکتفا نکردم، تاریخ و فلسفه خواندم که از علایق شخصیام بودند. از سویی روزگار جوانی من مصادف بود با پا گرفتن تئاتر ملی و این باعث شد که من به تئاترملی هم علاقه پیدا کنم و در کنار نمایشهایی از ماکس فریش، تئاتر ایرانی را هم دنبال کنم. از سوی دیگر سینمای فلینی، برگمان و آنتونیونی را میدیدم و همه اینها در فرهنگسازی به من کمک میکردند. اما علایق هنریام پیش از دوران دانشجویی شکل گرفته بودند، علایقی که هیچ کدامشان را تا دوران دانشجویی عملی نکرده بودم. از سالهای دبیرستان، آرزو داشتم نویسنده و فیلمساز باشم؛ بعدها در دوره سربازی، دوربین 8 میلیمتری و آپارات تهیه کردم و چند فیلم هم ساختم، البته شاید در سطحی ابتدایی. دورا دور با دوستان «سینما 8» بصیر نصیبی و نصیب نصیبی که هر دو نفر از نامداران آن زمان بودند آشنا شدم، کیانوش عیاری هم بعدها از میان آنان متولد شد؛ اما متاسفانه فرصت نشد که به این جمع نزدیک شوم، و همیشه از دور آثار آنها را پیگیری کردم. روبهروی دانشگاه تهران، «تالار قندرریز» که نمایشگاه نقاشی بود، «انجمن ایران و انگلیس» و کمی دورتر «انجمن ایران آمریکا» که از کتابهایشان استفاده میکردم، وجود داشتند، «انجمن ایران آمریکا» فیلم نشان میداد، همیشه برای تماشا آنجا میرفتم. دوشا دوش اینها علاقه به زبان داشتم و درهمان دوره دانشکده همیشه نمره اول را در زبان انگلیسی میگرفتم؛ همه اینها بستری را ساختند که برای من پشتوانهای شد تا راه خودم را ادامه دهم.
در مسیر ترجمه چه کتاب یا کتابهایی نگاه شما به مسأله ترجمه را دچار دگرگونی میکردند؟
«اصول ترجمه» خانم طاهره صفارزاده، کتاب بسیار مفیدی است. کتابی که هنوز آن را برای مطالعه پیشنهاد میکنم. میدانم که آثار زیادی در موضوع این کتاب نوشته و منتشر شدهاند، اما این کتاب با آنکه نقصهایی دارد هنوز کم نظیر است، من از این کتاب مطالب بسیاری آموختهام، ازجمله اینکه چگونه میشود از ترجمههای دیگران نکتههایی را یاد گرفت. در کنار «اصول ترجمه»، کتاب «دستور زبان» پرویز ناتلخانلری و «غلط ننویسم» استاد ابوالحسن نجفی، کتاب دعاهایی بودند و هستند که به غیر از دیکشنریها همیشه روی میز کارم وجود دارند و هنوز هم به دوستان توصیه میکنم که برای ترجمه باید این سه را مطالعه کرده باشند. «دستور زبان» خانلری سرراستترین و یکی از بهترین دستور زبانهایی است که وجود دارد، خانلری در این کتاب برای برخی اصطلاحات معادلهایی پیدا کرده است که مترجم را برای رسیدن به مقصود اصلی راهنمایی میکند.
شما خانوادهای داشتهاید اهل ترجمه و این یعنی زودتر تجربههای یک مترجم کاربلد را کسب کردهاید.
حسنی که بهعنوان یک واقعیت خانوادگی همیشه از آن سود جستم، این بود که دو برادر داشتم و این دو با آنکه از من کوچکتر بودند زودتر کار ترجمه را آغاز کردند. بسیاری آثارم با ویرایش و نظارت آن دو منتشر شد و این یکی از موهبتهایی بود که در زندگی از آن بسیار استفاده کردم. برادرانم برای من یک تجربه بسیارعالی بودند. به یاد میآورم که یک بار بدون آنکه به برادرانم اطلاع دهم، بخشی از یک کتاب را ترجمه و منتشر کردم، که هیچوقت از آن در کارنامه کاریام نام نبردهام، بعدا که آنها متوجه شدند، گفتند که ایکاش به ما میگفتی تا شاید بتوانیم حداقل عنوان آن را کوتاهتر کنیم. برادرانم پس از این موضوع پیوسته بالای سر کتابهایی که برای ترجمه در دست داشتم، بودند. در شهری که من زندگی میکردم بسیاری 4 عدد کتاب هم نخوانده بودند، اما در خانواده من کتاب به وفور وجود داشت و همین فرهنگ کتاب و کتابخوانی را در من گسترش داد.
اما با زنده یاد فرهاد رابطه کاری بیشتری داشتید.
به مرور رابطهای خاص با فرهاد ایجاد شد. مانند فرهاد شدن آرزوی من بود، آرزو داشتم مانند او 4 زبان بدانم که بنا به مسائلی موفق نشدم. اگر کتاب «تاریخ شفاهی» که «نشر ثالث» منتشر کرد را خوانده باشید دلایل این عدم موفقیت را متوجه خواهید شد. به هر روی فرهاد به 4 زبان مسلط بود و همین، او را مغرور کرده بود. او پس از دیدن چند کار من، به من اعتماد کرد و اجازه داد بعضی آثارش را ببینم. خودش نیز اغلب کارهای من را تا زمانی که زنده بود خواند. همنشینی با فرهاد باعث شد از او چیزهایی بیاموزم و به خودم در ترجمه سخت بگیرم. همیشه یاد برادرانم با کتاب «ساعت گرگ و میش» اثر محمدرضا پورجعفری برایم زنده میشود، در آغاز این کتاب نوشته است «داغ برادر کمر آدم را میشکند».
شما در ترجمه به چه چیز اتکا دارید، آیا به کلمه حساس هستید یا سطر یا به فضای کلی یک اثر؟
اگر نگویم فصل، یا نگویم کل کتاب، مبنا برایم دست کم پاراگراف است. البته کل داستان را حتما باید بخوانم، چرا که نمیتوانم در فضایی که نمیشناسم، کورکورانه حرکت کنم. بنابراین؛ یک بار، دو بار و گاهی اوقات سه بار متن اصلی را میخوانم. در مورد ریلکه و وولف این حالت پیش آمد. متن اصلی را 2 تا 3 بار میخوانم و این کار هیجان نویسنده را در من ایجاد میکند. این نکته را هم بگویم سالهای اخیر با فضای تبادل اطلاعاتی مدرنی که ایجاد شده است حتما تا جایی که ممکن باشد میگردم تا درباره نویسنده گستره اطلاعاتیام را بالا ببرم و این خودش بخشی از همان مبنا و حساس بودنم درخصوص ترجمه شده است.
در ترجمه از چه کسانی بیشتر تأثیر گرفتهاید؟
من همیشه گفتهام بهعنوان یک شاگرد ته کلاس همیشه یک گوشه چشمی به شاملو و یک گوشه چشمی به قاضی داشتهام. یعنی همهاش دنبال این بودهام که ببینم اینها چه کردهاند.
در میان ترجمههای شاملو کدام را یک گام جلوتر از دیگر برگردانهایش میدانید؟
پیوسته دنبال این بودم که ببینم شاملو چه کرده که همیشه «پا برهنهها» را تا هر زمانی که بخوانید و بخوانند تاثیرگذار خواهد بود و همواره آن را خواهند خواند. من این کتاب را هر چند وقت یک بار میخوانم و بخشهایی از آن را هم حفظ هستم. همیشه فکر میکنم او چه کرد که یک رمان درجه 3 را به یک شاهکار در زبان فارسی تبدیل کرد؟ و من هنوز کلید جواب این پرسش را پیدا نکردم.
برخی براین باورند که ترجمه متون در روند تجددگرایی اجتماعی و همچنین نوگرایی ادبیات و اندیشه در ایران تأثیر شدید داشته است، نگاه شما چیست؟
باید دقت کنیم که مثلا اینگونه نیست که ترجمه فقط از دوران مشروطه وجود داشته باشد، سالهای سال ابنمقفع و بسیاری افراد در تاریخ خیلی دورتر وجود داشتهاند، افرادی که همان زمان آثار افلاطون و ارسطو را ترجمه کردهاند. بنابراین، سابقه ترجمه تاریخی است، پس نمیتوان آن را محدود به مدرنیسم و مدرنیته کرد. اما من فکر میکنم این نگاه که شما میگویید، فقط دیدن معلول است. علت چیز دیگری است، مثل هر پدیده دیگر باید نخست زمینه تاریخی به وجود آمدن مدرنیته را بررسی کنیم و بعد به علت و معلول آن برسیم؛ فکر میکنم وضعیتی که با پادشاهانمان به اروپا، شوروی و کشورهایی مانند ترکیه و دیدن آثار آنها ایجاد شد، زمینهای را به وجود آورد که نیازهایی را ایجاد میکرد، بخشی از آن نیازها ترجمه بود. فرهنگ در جستوجوی راهی که بتواند ایران را از خواب قرون وسطایی بیدار کند، به ترجمه نیاز داشت. به هر روی منظورم این است که مشکلاتی پدیدار بود مثل، استبداد قاجاری، ترکتازی سلسه قاجار و این مسائل راهحلهایی را بر میتابید که منجر به جنبش مشروطه شد و جنبش چه میخواست غیر از کنستیتوسیون و مشروط کردن سلطنت که زمینههایش وجود داشت. در این میان هم کسانی که افکاری از غرب آوردند و هم ترجمههایی که به وجود آمد، منجر به تعالی این مفاهیم شد و آن وقت در زمینه سرگرم کنندگی هم، داستانها و رمانها کاربرد داشتند. اینها پاسخگوی آن نیازهای درونی بودند بنابراین من نقش ترجمه را انکار نمیکنم اما میگویم اگر علت را بررسی کنیم، میبینیم زمینهها و نیازهایی بوده که ایجاد شدهاند و ترجمه هم به آن نیازها پاسخ داده است.
آیا ترجمه در تغییر مسیر یا سلیقه فرهنگی و راهنمایی جامعه به سمتوسویی خاص تأثیر داشته است؟
فکر نمیکنم که ترجمه در سلیقه مردمی و سلیقه فرهنگی تاثیرگذار باشد. اما با سوالتان بیدرنگ در ذهنم دو کتاب مطرح شد یکی «کلبه عمو تام» و دیگری «کشتن مرغ مینا» (مهدی غبرایی به فیلم «کشتن مرغ مقلد» که با نام «مرغ مینا» هم شناخته میشود اشاره دارد این فیلم را، رابرت مولیگان در سال 1963 براساس رمانی از هارپرلی ساخته است. فیلمنامه فیلم را هورتون فوت نوشته است) که فیلمهایی هم از آن ساخته شد و گریگوری پک در آن بازی بسیار درخشانی داشته است. این کتابها در زمان خودشان غوغا کردند و تغییراتی هم به وجود آوردند.
شما ترجمههای مختلفی از برجستهترین نویسندگان جهان ارایه دادهاید. از این میان میخواهم ما بین ژوزه ساراماگو، ماریو بارگاس یوسا و هاروکی موراکامی نظرتان را بدانم. یوسا واقعیت را با ابداع درمیآمیزد و گذشته را به شیوه خود بازمیسازد و با خلاقیت عجیبی زمان را به کار میگیرد و خاطره را به آشوب و فساد میکشاند و معتقد است نوشتن رذالت است و نویسنده جادوگر.
یوسا نگاهی نسبتا راست داشته است، در عین اینکه با دیکتاتوریهای آمریکای لاتین در افتاده و کتاب «سور بز» را مینویسد. و یکی از اساسیترین مولفههای کتابهای دیگرش نیز این است که با دیکتاتوریهای آمریکای لاتین سر سازش ندارد و این اندیشه در کتابهایش شدیدا رسوخ کرده و منعکس شده است. ولی غیر از آنها دو دغدغه اساسی که یکی ضددیکتاتوری است و یکی دیگر ظلم در حوزه وسیع بین خود مردم را میبیند.
چرا از یوسا کتاب رمان ترجمه نکردید؟
در ترجمه رمانهایشان آقای عبدالله کوثری پیشگام بودند و من به احترام ایشان و جنبه اخلاقی کار، رمانی از یوسا ترجمه نکردم. جز دو کار غیر رمان یکی با عنوان «واقعیت نویسنده» که سخنرانی یوسا است در یکی از دانشگاههای آمریکا و بیشتر بحث روی آثار خودش میچرخد و دیگری «موج آفرینی» که مجموعه مقالات یوسا است. حتی همین دو کار غیر رمان را آن موقع زنگ زدم و از ایشان پرسیدم که شما نمیخواهید کار کنید و ایشان گفتند نه و من بعد مشغول به ترجمه آن شدم. اما این را بگویم که از یوسا متاسفانه یکی، دو رمان اساسیاش ترجمه نشده و فکر نمیکنم به این زودیها نیز ترجمه شود چرا که رمانهایی هستند که مواجه با سانسور شدید خواهند شد.
اما ساراماگو، او برخلاف یوسا خودش را تاثیرپذیر از گوگول و سروانتس میداند اگر چه بسیاری او را نویسنده رئالیسم جادویی میدانند. اندیشه او را در آثارش چگونه ارزیابی میکنید؟
ساراماگو، عضو حزب و در رده چپهای حزب کمونیست بوده و تا آخر عمرش هم به آن وفادار مانده است. اما در کنار این گرایش موضع انتقادی و بسیار شدیدی هم به حزب داشته است. ذهن ساراماگو اساسا آشفتگی را میبیند. او آسیبپذیری تمدن را بررسی میکند. در «بینایی» و چند رمان دیگر بیشترین دغدغه او این است که اگر مبنای تمدن از هم بپاشد چه اتفاقی میافتد.
به موراکامی برسیم که مشخصه داستانهای او دیالوگهای طنزآمیز است و همچنین پیرنگهای سورئال كه در آنها معمولا از استعاره زیاد استفاده شده، اما او سیاسی نیست.
موراکامی برعکس یوسا و ساراماگو سابقه سیاسی ندارد اما فارغ از بینش سیاسی نیست. در داستانهای کوتاهش، دهه 1960 و مسائل ویتیام، الجزایر، کوبا، جنبش هیپیزم و شورشهای اجتماعی - هنری علیه جنگ، موج میزند به علاوه اینکه برای من خیلی دلنشین است که شما میبینید یک بخشی از اتفاقهای او در خیابانهای واقعی توکیو انجام میشود و بخشی دیگر از آن تخیلی است، مثلا اتفاقهای، زیرزمین، آبشار و کرمها؛ او اینها را به مخاطب میپذیراند و میباوراند.
واقعا موراکامی چیزهای غیرواقعی را بهگونهای مینویسد که از اتفاقهای واقعی هم بهتر میتوانی آنها را باور کنی.
بله، انگار از مارکز چیزهایی به ارث برده. مارکز گفته است که نویسنده میتواند در رمان دروغ بنویسد، هر چقدر هم که آن دروغ بزرگ باشد. به شرط آنکه، نخست خودش آن را بپذیرد و با ساختار داستانش جور در بیاید و به خواننده هم بقبولاند. آنجاست که وقتی «رومیلیوس خوشگله» پرواز میکند ما آن را میپذیریم. و موراکامی عینا همین را به نحو دیگری اجرا کرده است مثلا «سرهنگ ساندرز» از کجا آمده؟ یا خود «پدر کافکا تامورا».
و آنچه این سه نویسنده و نوشتههایشان را به یکدیگر نزدیک میکند از نگاه شما چه مولفهای است؟
آمیختن رویا و تخیل؛ که هر سه آنها از آن سود جستهاند. چنانکه شما هم درباره موراکامی اشاره داشتید. او آمیخته میشود به فضای سورئالیسم اما نمیتوان گفت که از رئالیسم هم فاصله میگیرد. البته بحث فنی هم در صلاحیت من نیست. اما آمیختن رویا و تخیل مولفه جذاب هر سه نویسنده است.
چه شد که «دل سگ» را ترجمه کردید؟
دنیای شگفتانگیز ذهن بولگاکف، بهخصوص در «مرشد و مارگاریتا» من را مجنون خود کرد. قضیه موشکباران تهران که ایجاد شد به یقین رسیدم و «دل سگ» را ترجمه کردم. بحث اصلی این رمان این است که دستکاری در سرشت بشر منجر به فاجعه میشود.
قرار بود «گتسبی بزرگ»، اثر اف. اسکات فیتزجرالد را باز ترجمه کنید. اما از آن خبری نشد انگار به دلتان ننشسته بود.
قبل از هر چیز بگویم که من درباره ترجمه کریم امامی حرفهایی دارم در حد حرفهای یک شاگرد که به استادش ایراد میگیرد. متاسفانه این کتاب حق نویسنده را ادا نکرده است. بههرحال هم به احترام ایشان و هم به احترام خانم امامی که خودشان پیشکسوت ما هستند، من بهطور جدی سراغ آن نرفتم. اما تفننی رفتهام و حتی چند صفحه ترجمه کردهام و برای کسی بردهام که آقا این باید اینگونه ترجمه شود. خب نگاه کریم امامی به این کتاب با نگاه من فرق دارد. و این کتاب یکی از کتابهای دلخواه موراکامی است. بههرحال کتاب را به احترام ایشان کنار گذاشتم اما به پیشنهاد ناشری رفتم سراغ «لطیف است شب» اگر چه فیتزجرالد است و همینگوی از آن تعریف کرده اما من 50 صفحه را به ضرب و زور خواندم و گفتم کاری که خودم باید آن را به زحمت بخوانم چگونه مخاطب میتواند با آن ارتباط بگیرد. ترجیح میدهم چهار کتاب دیگر از موراکامی کار کنم اما از این نویسنده یک کتاب کار نکنم.
آقای غبرایی چشم امیدی داشتیم که دیکنز هم به قلم شما ترجمه شود، شخصی در نقدی نوشته بود «غبرایی از دیکنز وحشت کرد»، البته به مزاح؛ چرا پیشنهاد ترجمه آثار دیکنز را رد کردید؟
چندی پیش بنا به دلایلی که کتابها میمانند و مجوز نمیگیرند ناشران روی آوردند به کتابهای کلاسیک. یکی از ناشران به من پیشنهاد داد که چارلز دیکنز را ترجمه کنم، دیکنز را از جوانی خوانده بودم، از یک طرف فضا و لباس فیلمهایی که از رویش میسازند را نمیپسندم و به دلم نمینشیند و از طرف دیگر شاید به اشتباه، اما من همیشه فکر میکردم از بالزاک یک سر و گردن پایینتر است. من سبک و سنگین کردم و دیدم که 16 تا 17 رمان دارد که رمانهای گردن کلفتی هستند، رمانهایی در 1000 صفحه، گفتم اکنون سنی نیست که زیر بار آن بروم ولی پیشنهاد دادم که میشود تقسیمبندی کرد که یک گروه مترجم آن را انجام بدهند که گفتند زیر نظر خودت باشد و من دیدم اگر اسمم بیاید و اگر آدمی همسطح خودم یا بالاتر از خودم خبر کنم و بعد به او بگویم در کار تو دست میبرم، مسائلی دارد که بههرحال فقط به اشاره از آن میگذرم. بههرحال فکر کردم حالا دیگر در سنی نیستم که وارد این مسائل شوم. پوزش خواستم و گفتم من را ببخشید. ولی بدم نمیآید یکی از کارهای دیکنز را ترجمه کنم، اثری با نام «آرزوهای بزرگ».
میخواهم به ممیزی یا بهتر بگویم سانسور برسم. سانسور عملا باعث میشود که ترجمهها الکن به بازار نشر ارایه شوند. نگاهتان به سانسور چیست؟
اگر بخواهم از درد دل خودم حرف بزنم رقتانگیز است؛ دوست ندارم نه به حال خودم دلسوزی کنم و نه آنجا که لازم نیست برای دیگران؛ دلسوزی برای چیزهایی عظیمتر است، هر روز صبح بیدار میشویم و انبوهی مرده روی دست بشریت است، جنازههایی در غزه، عراق، سوریه، افغانستان و ...
البته دولت جدید وعدههای در این مورد داده است که فقط باید امیدوار باشیم.
بله، متاسفانه با اینکه دولت جدید حرفهای خوبی زده است اما در عمل چیزی از او دیده نشده. در حوزه رمان، تصورم این است که از جایگاه مدیرکل به پایین نحوه نگاه، با گذشته تغییری نکرده است. بارها گفتهام، نوشتهام، پیغام دادهام و نامه ارسال کردهام که عزیزان ما فشارهایی که روی شما هست را میفهمیم و شما هم کمی مصائب ما را بفهمید، اگر عزم و نیتی واقعی برای اصلاح امور وجود دارد، برای نیل به آن راهی هست و راه را از چه کسی میپرسند؟ از کارشناس. نگاه کنید که در کشورهای اسلامی دیگر چه کردند، شما هم همان کار را انجام دهید، من نمیگویم که هیچ سانسوری نباشد، اما درحال حاضر در حد فضای کنونی معتقدم که تنگنظریها میتواند نباشد، من میدانم در کدام جامعه زندگی میکنم و ارزشهای آن جامعه چیست؟ من را که تبدیل کردید به سانسورچی، لااقل بیش از این نکنید.
در پایان مایلم بگویم که شما پیوسته دعوت روزنامهها را برای بررسی مسائلی پیرامون ترجمه پاسداشتهاید که از این حیث باید سپاسگزارتان باشیم. اما اگر در چند سطر کوتاه قرار باشد وضع روزنامههای ایران را ارزیابی کنید چه خواهید گفت؟
در روزنامهها ضعف تالیف وجود دارد، برای آنکه میخواهند روزنامه را ارزان منتشر کنند. منظورم این نیست که بگویم سرمایهگذار یک هیولاست، نه، او هم حق دارد از سرمایهاش درآمد و سودی داشته باشد، اما وقتی هر از گاهی یک روزنامه توقیف میشود، پس باید در کار خود صرفهجویی کند و نتیجه این است که میبینید .