دیوید بکهام، اسطوره فوتبال انگلیس در کتاب زندگینامهاش، به نقل داستان آشنایی و ازدواج با همسرش پرداخته است. این خاطره را بخوانید:
«اولینباری که او را دیدم، بین دو نیمه یکی از بازیهای منچستریونایتد در فصل 1996-1997 بود. ویکتوریا در قالب یک گروه موسیقی حالا منحل شده برای دیدن بازی به اولدترافورد آمد و قرار شد بین دو نیمه اعضای گروه با ما ملاقاتی داشته باشند. وقتی به سمتش رفتم، از سر خجالت سلامی سرسری دادم و سریع رد شدم. باورنکردنی بود! به او علاقهمند شدم. چندی بعد شماره تلفنهمراهش را گرفتم و عامدانه به او شماره ندادم چون میترسیدم مبادا به من زنگ نزند. از خانه به رستوران رفتم. در چند کاغذ مختلف شماره را نوشتم و در نقاط مختلف اتاقم قرار دادم تا مبادا آن را گم کنم. به یاد دارم وقتی از او درخواست ازدواج کردم، گفت زانو بزن و من این کار را در رستوران انجام دادم. ویکتوریا گفت نپسندیدم و دوباره تکرار کن. دوباره تکرار کردم و بالاخره پذیرفت که با من ازدواج کند. باید اعتراف کنم در روزهای ابتدایی آشنایی با او کار راحتی نداشتم چون دوستانش مرا به زیرذرهبین برده بودند و وقتی به خانه یکی از آنها رفتم با پی بردن به علاقهاش به لیورپول و پوستر ستارههای تیم روی دیوار اتاق، حدس زدم حداقل در مورد علایق فوتبالی نمیتوانم با دوستان «ویکی» کنار بیایم. از طرفی سرآلکس فرگوسن، پدر معنوی من درباره ویکتوریا حرفی زد که اصلا به مذاقم خوش نیامد. او میگفت اگر هفتتیری با تنها دو گلوله داشته باشد، ابتدا ونگر را میکشد و سپس ویکتوریا را! او اعتقاد داشت ویکتوریا مرا از فوتبال و اصول حرفهایگری دور کرده اما این موضوع اصلا صحت نداشت. رابطه بد فرگی و ویکی، کار مرا را در خانه و محیط کار سخت کرده بود. من در روزهای ابتدایی بیرون رفتن با ویکتوریا مشکلات زیادی داشتم چون خبرنگاران مدام مزاحمت ایجاد میکردند و قصد تهیه خبر و گزارش را داشتند. به یاد دارم وقتی سن کمی داشتم یکبار در دام الکل افتادم. پدر و مادرم متوجه حال خرابم شدند و با برخوردی منطقی کاری کردند که دیگر لب به الکل نزنم. بعد از ازدواج هم ویکتوریا مانع رقم خوردن اتفاقات تلخ در زندگی من شد. »