| مریم سمیع زادگان |
اسمش پسته خانم بود. دوست گرمابه و گلستان مادربزرگ. لهجه بامزهای داشت. تا دلتان بخواهد هم جمله قصار بلد بود. ساعتها مینشست با مادربزرگ به حرف زدن. از شهرستان میآمد. اوائل یکی دو روز بیشتر نمیماند. سن و سالش که بیشتر شد، مسافرت کردن برایش سختتر شد، یکی دو هفتهای میماند و میرفت. حرفهایش را دوست داشتم، قصههایش را بیشتر. از همه بیشتر هم اسم عجیب غریبش را دوست داشتم. پسته خانم 20 خط، یک نفس حرف میزد. حتی منتظر جواب نمیماند. میگفت زمان ما دنیا به این بزرگی، به این گله گشادی نبود. آدمها کمتر میدانستند، آرامتر زندگی میکردند. توقع زیادی هم نداشتند. مهمترین خبر آن روزها این بود که مثلا گرگ به گله زده و بره غلامعلی را برده و خورده، یا درختهای گلابی باغ رجبعلی را کرم زده، یا زن مش قربانعلی شکم چهارمش را حامله است. این رقابتها نبود. جان کندنها نبود. رفاقت بود. مهربانی بود. توی هر خانهای یک پیاله ماست و یک کف دست نان پیدا میشد. این دویدنها، این از هم جلو زدنها، این از شانه هم بالا رفتنها، پا روی سر هم گذاشتن و خود بالا کشیدنها نبود. آدمها نقاب نداشتند. یکرنگ بودند. صاف، ساده، زلال مثل آب، مثل آینه. زن و شوهرها، زندگیشان را با یک جلد قرآن و یک آینه شروع میکردند، همه امیدشان، به همان 2 تیکه بود. تازه یک چند سالی که از زندگیشان میگذشت، دست آقا که به دهانش میرسید و کارش رونق میگرفت، برای زنش یک جفت جوراب نازک رنگ پا میخرید، انگار تمام گنج دنیا را یک جا به پای خانم ریخته باشد. زن به جبران محبت آقا، شام یک خاگینه دبش جانانه درست میکرد و به خورد آقا میداد. زندگی به همین سادگی بود، درست مثل توی قصهها. امروز یادش افتادم، یاد پسته خانم. یاد حرفهایش، قصههایش. آدم، از این قدیمیها چه حرفها که نمیشنید. پسته خانم بود دیگر، احتمالا الان آن دنیا یکی را پیدا کرده، دارد برایش 20 خط قصه میگوید.