شماره ۵۸۶ | ۱۳۹۴ شنبه ۲۳ خرداد
صفحه را ببند
به یاد شهید حاج میرحمزه سجادیان و 4 فرزند شهیدش
رزق حلال

29 ‌سال پیش بود که حاج میر حمزه سجادیان، پدر 4 شهید، به منطقه عملیاتی کربلای 5 در شلمچه رفت و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، نگاهی است به چگونگی زندگی و سبک آن در این خانواده معزز...
سبک زندگی در خانواده سجادیان
شرح حال شهداي اين خانه از تنها پسر و يادگار خانواده كه خود نيز رسم ايثار را به خوبي مي‌داند، يعني سيد جعفر گفته می‌شود: پدرم كشاورز بود و در يكي از روستاهاي رودهن به نام «جورد» زندگي مي‌كرد. حاصل ازدواجش پنج پسر و دو دختر بود. مدرسه نرفته بود ولي سواد مكتبخانه‌اي داشت و به همين دليل قرآن را به خوبي قرائت مي‌كرد و به احكام مسلط بود. همواره ما را از كارهاي حرام نهي و به كارهاي حلال تشويق مي‌كرد.
او از عنفوان كودكي ما را به جلسات قرآن‌كريم و مراثي اهل‌بيت(ع) مي‌برد. يادم هست كه همه‌روزه پس از نماز صبح اهالي روستا و پدرم گردهم مي‌آمديم قرآن قرائت مي‌كرديم.
در زمان حيات آيت‌الله بروجردي، پدر مقلد ايشان بود و پس از ايشان به امام رجوع كرد و در آن بحبوحه درگيري‌ها و فضاي ويژه امنيتي و پليسي، رساله ايشان را نگهداري و مطالعه مي‌كرد. او ارتباط خوبي با علماي قم داشت و همواره پس از سفر به قم و حضور در محضر بزرگان اطلاعات و اخبار روز را براي اهالي روستا مي‌آورد.
پدر همواره مي‌گفت كه به مال مردم چشم ندوزيد و دست‌درازي نكنيد. به درخت مردم نگاه نكنيد كه دلتان بخواهد از ميوه‌اش بخوريد. هميشه به ياد خدا باشيد و هر چه مي‌خواهيد از او بخواهيد. حاج‌آقا هيچ‌گاه نماز شب‌شان ترك نمي‌شد. به‌خاطر دارم در زماني كه زمستان بسيار سختي هم بود، ايشان جهت‌گرفتن وضو براي نماز شب، بيرون مي‌رفتند و در آن سرماي طاقت‌فرسا وضو مي‌گرفتند.
همچنين يادم هست كه يكي از اهالي در خواب ديد كه آسمان سوراخ شده است و هر كاري مي‌كنند نمي‌توانند آسمان را به حال اولش برگردانند، (پدر ايشان آقا سيدمير علي بود) اهالي در خواب او را آوردند. وي توانست آسمان را درست كند و ايشان توانست ستوني براي از بين نرفتن آسمان شود. به راستي هم اينچنين بودند.
موذن شهادت
پدر مكبر مسجد هم بود و عجب صداي زيبايي در اذان داشت. يكي از همرزمانش نقل مي‌كرد: «وقتي آقا سيد حمزه با تعدادي از همرزمان به شهادت رسيدند، به دلايلي كه در اثر شرايط جنگ و موقعيت منطقه شكل گرفته بود نتوانستيم متوجه شويم كه آنها در كدام منطقه به شهادت رسيدند؛ اما پس از چندي متوجه نواي دلنشين صداي اذاني شديم كه ما را به سمت خود مي‌خواند. رد صدا را گرفتيم و به محلي رسيديم كه پيكر مطهر شهداي بزرگوار در آن‌جا قرار داشت. با حيرت تمام متوجه شديم كه اين صداي پير اذان گوي گردان حاج سيد حمزه سجاديان بود كه ما را به آن منطقه رهنمون کرد، با اينكه مشخص بود مدتي از زمان شهادت ايشان گذشته است...
بي‌هدف نيست كه شهيد اهل قلم آويني عزيز مستندي را كه درباره پدر و برادران شهيد ساخته، نام «رزق حلال» بر آن نهاده زيرا كه ايشان حقيقتا متوجه حلال و حرام در زندگي بود و اگر رزق حلال نبود پدر، چهار فرزندش را تقديم اسلام نمي‌كرد و خودش نيز به شهادت نمي‌رسيد.
شكر به درگاه خداوندي
به خاطر انتخابي بزرگ
پدر بعد از شهادت چهار فرزندشان به شهادت رسيد و هر دفعه كه خبر شهادت هر يك از شهدا را به ايشان مي‌دادند بسيار آرام و مطمئن به شكرگزاري خداوند مي‌پرداخت.
خاطرم هست اولين شهداي خانواده ما، سيدداوود و سيدكاظم بودند كه در عمليات بيت‌المقدس به شهادت رسيدند، اما بدن مطهر سيدداوود را نياورده بودند و تنها بدن مطهر سيدكاظم را به ما تحويل دادند و ما نيز عكس سيد كاظم را بالاي در خانه زديم. در آن زمان پدر، مشهد بودند و همين كه از مشهد برگشتند و عكس فرزندشان سيدكاظم را ديدند به محض ورود به خانه، دو ركعت نماز شكرانه به جا آوردند و گفتند كه خدايا اين فرزند را كه به راه تو تقديم کردم از من بپذير.
شهيد سيدداوود در وصيت خود يادآور شده بود: «...آخرين سخن من با امت شهيدپرور، بدانيد كه من اولين شهيد نبودم و آخرين آنان نيز نخواهم بود. زيرا تا ظلم هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هم هستيم چرا كه ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ما است.»
وقتي پدر مي‌خواستند به جبهه بروند در اثر كهولت سن، بيماري‌ها و دردهاي متعددي داشتند. زانويشان درد مي‌كرد و معده‌شان ناراحت بود. من مانع مي‌شدم و مي‌گفتم كه پدر شما چهار فرزندتان را در راه‌خدا داده‌ايد خواهش مي‌كنم كه ديگر شما نرويد. ايشان در پاسخ به من گفتند كه من مي‌روم تا موجب روحيه گرفتن ديگر رزمندگان شوم، به‌هرحال هركس مي‌بايست به وظيفه خودش عمل كند. ايشان براي عمليات كربلاي 5 عازم شدند و در همين عمليات به شهادت رسيدند بنده هم به دنبال پدر اعزام شدم و نتوانستم در مراسم تدفين ايشان حاضر شوم.
عروسي شهادت
پس از شهادت پدر در چهلمين روز از عروج آسماني ايشان، در راه برگشت به منزل به چند خارجي برخوردم و چند تا از پوسترهاي پدر را كه داخل خودرو بود، به آنها دادم كه يكي از آنها با دست اشاره كرد كه صاحب اين عكس را در خبرگزاري‌هاي غربي و در كشورهايي چون آلمان و... نشان داده و گفته‌اند كه وي از پدران شهيدي است كه چندين شهيد در دوران جنگ تحميلي عراق عليه ايران داده است؛ كه من نيز تاييد كردم كه بله ايشان پدر بنده هستند و باعث افتخار بنده و تمام ايرانيان هستند.
سيدكاظم وصيت كرده بود كه من دوست ندارم پس از شهادتم برايم سنگ قبر بگذاريد چرا كه آرزويم اين است كه «گمنام» باشم و با آنها كه بي‌هيچ نام‌ونشاني از اين دنيا رخت برمي‌بندند هم‌طريق شوم.»
يكبار پس از مراجعت وي از جبهه، ما برايش يك دختر متدين انتخاب كرده بوديم تا براي خواستگاري برويم اما ايشان گفتند كه ما عمليات گسترده‌اي را در پيش داريم و بايد به جبهه برگردم اگر در اين عمليات شهيد شدم كه خواسته‌ام به اجابت رسيده و اگر لياقت شهيد شدن نداشتم، پس از عمليات ازدواج مي‌كنم.
او رفت و با آقا سيدداوود در يك عمليات شركت کردند و هردو باهم در آن نبرد پيروزمندانه به شهادت رسيدند و سه برادر ديگرم تا مدت‌ها مفقودالاثر بودند.
يادگار عمليات خيبر
اين را هم مي‌دانيم كه سيدابوالقاسم كه از زاويه راست ديوار، نگاه تو را در قاب عكس شيشه‌اي خود متوقف كرد، يادگار اين خانه در عمليات خيبر است.
شهيد سيدابوالقاسم در وصيتي عنوان كرده بود: ... گوش به فرمان رهبر عزيزمان باشيد. تا كفر از اين دنيا بركنده شود. مادرم انشاء‌الله خداوند صبر عظيم بدهد به شما، براي ما ناراحتي نكنيد... در يك پاتك بسيار سنگين عراق، در تنگه ابوغريب، سيدقاسم كه آرپي‌جي‌زن بود پس از منهدم كردن چند تانك دشمن توسط يك بالگرد مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد. با اينكه ما با هم بوديم، نتوانستيم جنازه‌اش را به عقب بياوريم، مسئولان هم به دليل شدت پاتك دشمن اجازه ندادند كه براي جمع‌آوري پیکر مطهر شهدا برويم. تا اينكه پس از چندين سال، بچه‌هاي تفحص پيكرش را پيدا كرده و آوردند و تحويلمان دادند.
چريك گمنام
سيدكريم نيز كه كوچكترين برادر ما بود، حدود 18 - 17‌سال بيشتر نداشت و نزديك به شش ماه در جبهه به‌طور گمنام فعاليت مي‌كرد. پس از شهادت سيدكاظم و سيد داوود پدرم به من امر كردند كه بروم ببينم كه سيدكريم كجاست. من هم رفتم به سمت گيلان‌غرب و از آن‌جا هم رفتم به گردان مربوطه‌اش و از فرمانده‌اش پرسيدم كه آقا سيدكريم كجاست؟ فرمانده رو كرد به من و گفت: «سيدجعفر، شما يك برادر گمنام داري و من يك چريك گمنام. ايشان الان 8- 7 ماه است كه در خاك عراق با حزب‌الدعوه همكاري مي‌كند.»
بعد از شهادت سيدداوود و سيدكاظم، سيدكريم به مرخصي آمد درحالي‌كه از شهادت برادرانش خبر نداشت. پس از 20روز بيماري سختي كه بر او عارض شده بود، از وي پرسيديم كه اين مدت كجا بوده و چه مي‌كرده؟ توضيح داد كه براي انهدام يكي از پل‌هاي متحرك عراق به آن‌جا رفته بوديم كه محاصره و مجبور شديم نزديك به 8 ساعت در زير آب يكي از نهرهاي كردستان عراق مخفي شويم و تنها با استفاده از يك ني، هواي لازم براي تنفس را استنشاق مي‌كرديم. از سيدكريم اين را هم مي‌دانيم كه او همان دلاوري است كه در روزگار كودكي، در مدرسه طاغوت، برخلاف سايرين كه هنگام ورود به كلاس به عكس شاه سلام مي‌دادند، نه‌تنها سلامي نفرستاد بلكه باعتاب مي‌گفت: براي چه بايد سلام بدهيم؟ مگر اين كيست؟ و چنان كيفش را برعكس كوبيد كه از سردر به پايين افتاد. بي‌جهت نيست كه اينك نام او در فهرست شهيدان فاو چون ستاره‌اي درخشيدن گرفته است. شهيد سيدكريم در وصيتنامه خود به خانواده نوشت: ... اي پدر و مادر عزيزم مي‌دانم كه من براي شما پسر خوبي نبودم. اميدوارم كه مرا ببخشيد و تو اي‌مادر به خدا دوستت دارم واقعا قهرمانيد. با اينكه دو تا از پسرهاي جوانتون شهيد شده‌اند جوان ديگري را به جبهه فرستاديد.

 


تعداد بازدید :  449