شماره ۵۸۵ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۱ خرداد
صفحه را ببند
قاسم پورحسن از جهان بعد از رنسانس می‌گوید
بازگشت به انسان،همین!
مدرنیته و دستاوردی به نام جنگ و خونریزی

طرح نو | قرون وسطی یا middle age در تاریخ اروپای‌ غربی یکی از مهم‌ترین مراحل تاریخی است. از این دوره که از ۴۰۰  تا ۱۴۰۰ میلادی به طول انجامید به «دوره تاریک» یا Dark age یاد می‌شود که از ویژگی‌های آن تاریک‌اندیشی و اختناق و بی‌توجهی به انسان بود. با آغاز رنسانس و پایان‌گرفتن قرون وسطی، تحولی عظیم در فهم انسان و شأن او ایجاد شد. تحولی که همه نگاه‌ها را به سوی انسان و زندگی او متمرکز کرد. انتظار می‌رفت که جهان، اعتلای ویژه‌ای یافته و انسان، به شأن حقیقی و شایسته خود نائل شود. اما در عمل، داستان متفاوت شد. بدترین جنگ‌ها، کشتار‌ها و خونریزی‌ها نصیب انسان شد. یکی از سوغات‌های مدرنیته برای نسل بشر، تکنولوژی سلاح‌ها و ادوات جنگی بود که به خونریزی‌ها، جنبه مدرن بخشید. آیا وضع انسان بعد از رنسانس بهتر شد؟ یا بدتر؟ با «قاسم پورحسن»، دانشیار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی درباره این موضوع به بحث نشستیم. نظرات او در ادامه آمده است.
تصور بر این بود که با رنسانس و پشت‌سر گذاشتن قرون وسطی و سلطه اصحاب کلیسا، «انسان»، شأن و جایگاه شایسته خویش را بیابد، اما این‌گونه نشد...
بله. به‌نظر می‌رسید پس از تحولاتی که از رنسانس (Renaissance) اتفاق افتاده بود و محور این تحولات، مسأله «انسان» بود، «بحران انسان» (Human crisis) تکرار نشود. انسان مورد توجه و کانون این تحولات بود. مهم‌ترین مسأله درباره انسان، آزادی انسان و برخورداری او از ویژگی‌های منحصر به فردی بود که از رنسانس به بعد شکل گرفته بود. تغییر نگرش دیدگاه‌ها و نگاه‌ها، متوجه این مسأله شد که باید همه رویکردها دچار یک انقطاع شود. این گسست معرفتی اساسا درباره انسان بدین معنا بود که فهم جدیدی از انسان و زندگی او شکل گرفت. تا 200 سال، این خوش‌بینی ادامه داشت؛ گرچه نقدهایی از جانب متفکران صورت گرفته بود؛ ولی معضل عمده‌ای که ناشی از غفلت نیاز اساسی و بنیادین انسان بود، در غرب ظهور نکرد. زمانی که نیچه (Friedrich Wilhelm Nietzsche)، نقد را آغاز کرد، جامعه متوجه معضلی شد. این نقد، فربه‌تر و نیرومندتر شد تا دهه 30 سده گذشته، تحت عنوان «نهیلیسم» (Nihilism)، خودش را نشان داد. این تنها یک اصطلاح فلسفی یا تفنن فلسفی نبود. یعنی جامعه غرب، با بحران مواجه شده بود. ارزش، قدر و جایگاه انسان، آن‌گونه که تعریف شده بود، نه‌تنها احیا نشد و شکل نگرفت، بلکه همواره به سوی تنزل رفت.
چرا؟
زیرا انسان، محور توجهات نبود. این معضل که از آن با تعابیر گوناگونی مانند پوچ‌گرایی یا بحران از سوی اندیشمندان مطرح شده بود، مورد توجه جدی قرار گرفت. مسأله، مسأله ساده‌ای نبود. یعنی قرار بود به واسطه آن چرخش و توجه بنیادین به سمت انسان و زندگی و فهم جدیدی که از این دو، به وجود آمده بود، انسان، زندگی و نیازها و شأن او، تبدیل به امر قاهری شود. یعنی انسان، وجه قاهریت و غالبیت را در مناسبات پیدا کند؛ ولی به تعبیر متفکری مانند ‌هایدگر
(MartinHeidegger)، «انسان، مقهور واقع می‌شود».
منظورتان از مقهوریت چیست؟ آیا این سخن ناظر به «تکنولوژی» است؟
مقهوریت، واقعیت انسان در جامعه غرب بود. فقط مسأله‌ای به نام تکنولوژی نبود. می‌توان گفت که تکنولوژی، برجسته‌ترین امر در این باب تلقی می‌شود. بنابراین، سه مسأله مهم و بنیادین به وجود آمد که ما امروزه در غرب، از آنها تحت‌عنوان پرسش‌های بنیادین درباره انسان یاد می‌کنیم.
پرسش اول این بود که چه معضلی در اندیشه مدرنیته وجود داشت؟ آیا اساسا مدرنیته، توجه بنیادین به انسان را مبذول نداشته بود؟ انسان محور نبود؟ امور دیگری جایگزین شده بود یا این‌که مدرنیته، با وضعی که پیدا کرده بود، نمی‌توانست به شأن و جایگاه انسان، به‌خصوص در مناسبات جمعی، توجه کند و بازگشت به دیدگاهی که منجر به حل بحران می‌شود را مدنظر قرار دهد.
پرسش دوم این بود که آیا این دیدگاه، قابل بازسازی و اصلاح است؟ ما می‌توانیم به وضع دیگری پای بگذاریم که از سوی منتقدان مدرنیسم مطرح شده بود؟ یعنی آیا این وضع، قابل‌اصلاح است؟ یا اساسا با وضعی مواجه هستیم که امکان اصلاح برایش وجود ندارد؟
تلاش‌هایی که از سوی پست‌مدرنیست‌ها (Postmodernist) انجام شده بود، در ابتدا با بدبینی همراه بود و آن، این بود که ما نمی‌توانیم با حفظ دیدگاه‌های بنیادی مدرنیته، به وضعی داخل شویم که بتوانیم بحران را حل کنیم.
مسأله سوم، اساسا با نقد جدی و نیرومند وضع جدید شکل گرفت.‌وضع جدید، خود یک معضل و یک غفلت بود. وضع جدید، خود مورد نقد اساسی قرار گرفت؛ به‌خصوص از زمانی که دیدگاهی به‌نام «انحطاط غرب» از سوی «اسوالد اشپنگلر» (Oswald Arnold Gottfried Spengler) مطرح شد، آنچنان‌که «گادامر»
 (Hans-Georg Gadamer) و دیگران گزارش می‌دهند، غرب وارد یک وضع زوال و انحطاط شد. لذا، بنیادی‌ترین پرسش که پرسش از  انسان بود، کنار گذاشته شده بود. به همین دلیل است که چنین متفکرانی معتقدند تا زمانی که انسان، در وضع جدید، دوباره محور این اندیشه قرار نگیرد، صِرف اصلاح وجوهی از مدرنیته نمی‌تواند مشکل را حل کند.
گمان می‌کنید این روند، سیر مقهوریت انسان را ادامه دهد یا به سوی انسان بازگردد؟
به‌نظر می‌آید که یک نگاه واقع‌گرایانه، درحال شکل‌گیری است. نگاه واقع‌گرایانه به بحران‌های روز افزون در دنیای کنونی و معاصر. این التفات سبب شده بود که به ناکارآمدی و عقیم‌بودن دیدگاه‌های بنیادین مدرنیته توجه شود. لذا، این تنها یک بحث آکادمی نیست؛ این یک نگاه واقع‌گرایانه به مناسبات جمعی در مغرب زمین است. این بحران نه‌تنها در غرب، بلکه به سایر جوامع هم رسوخ پیدا کرد. بنابراین، «بازگشت به انسان و شأن او»، «بازگشت به نیازهای بنیادین انسان» و از همه بالاتر، «بازگشت به پرسش از انسان»، دوباره سر بر‌آورد. بسیاری از متفکران بر این عقیده‌ بودند که مسأله انسان می‌تواند دوباره مورد پرسش قرار بگیرد. حقیقت این است که متفکران پذیرفتند که با بحرانی‌ترین مسأله در باب انسان و جامعه انسانی مواجه هستند و نمی‌شود با دیدگاه‌های آغازین دوره مدرنیته،
 این مشکل را حل کرد.


تعداد بازدید :  184