| رویا هاشمی | آموزگار |
نقاشی بچههای کلاس پنجم با موضوع «تهران، شهر من» به دیوار راهروی مدرسه زده شده بود. 10 دقیقهای به ساعت 8 مانده بود و هنوز صدای بچهها فضای راهرو و کلاسها را پر نکرده بود. ایستادم و به نقاشیها نگاه کردم. غالبا قسمتهایی از شهر را به تصویر کشیده بودند که هر روز، نگاه هر کس متوجه آنها میشود. آپارتمانهای کوتاه و بلند، خیابانها، تعدد ماشینها، درختهای تکوتنها، کوههایی دور و محو، آسمانی که با رنگهای سیاه و طوسی و کمی هم آبی، نقاشی شده بود. بعضیها سعی کرده بودند با آشغالهای روی زمین و استفاده از رنگهای تیره، کثیفی خیابانها را بیشتر مشخص کنند. در این راستا چشمهای چند نفری زوم شده بود روی قسمتی از این خیابانهای نهچندان تمیز! یک دیوار بزرگ از شهر که پر شده بود از نوشته و شعار و کاغذهای تبلیغی! یا سطل زبالههای بزرگ و مملو از آشغال! البته دو، سه نفری هم تمام سعیشان را کرده بودند تا تهرانی نو، با هوایی پاک، خیابانهای تمیز و ماشینهایی قانونمند خلق کنند. بین آنها، نقاشی نسیم به شاهکار شبیه بود و نمونهای واقعی بود از تأثیر عمیق فعالیت فرهنگی شهرداری. نسیم پلعابری را کشیده بود که در طول آن بیلبوردی نصب شده بود. بیلبورد، یک طراحی از چند درخت بیبرگ بود که از تنه جدا شده بودند. زیر آن نوشته بود: «اثر سهراب سپهری»
بچهها آمدند بالا. دیدن نقاشی بچهها ذهنم را مشغول کرد. به کلاس که رفتم، درباره ایدههای نقاشی هر کدامشان صحبت کردیم. اکثرشان براساس دیدهها و شنیدههایشان از شهر تهران، نقاشیشان را کشیده بودند و فقط چند نفری به معضلات و مشکلات یا نقاط قوت شهر فکر کرده بودند. اما نظرات همان معدود دانشآموزان، روی دیگران تأثیر قابلتوجهی داشت و منجر به ایجاد گفتوگویی خوب و کارآمد در کلاس شد. من که دیدم بحث داغ شده، از فرصت استفاده کردم و برای فعالیت کلاسی فردا، پیشنهادی دادم. گفتم: «فکر کنید کلاس شما، شهر شماست. شما میتوانید برای زیباسازی شهرتان ایدهها و نظرات خود را به کلاس بیاورید و آنها را عملی کنید. تا فردا فکر کنید و هر کس دوست داشت میتواند در این فعالیت شرکت کند.» تأکید کردم که این موضوع با تزیین جشنهای مناسبتی، متفاوت است. بنابراین کسی نمیتواند با خودش وسایل تزیینی بیاورد! بچهها از تصور اینکه شهر با بادکنک و کاغذهای زرقوبرقی تزیین شود، زدند زیر خنده.
فردای آن روز رسید. فقط پنج نفر از بچهها برای زیباسازی شهرشان یا همان کلاس، با فکر و دست پُر آمدند! طبق قرار کسانی که قبلا به موضوع فکر نکرده بودند در نقش شهروند، نشستند و گروهی که صاحبنظر بودند، در نقش مسئولان اجرایی شهرداری، مشغول کارشان شدند. دو نفر از آنها که نقاشیشان خیلی خوب بود، با رنگ انگشتیهایی که آورده بودند، درِ کلاس را نقاشی کردند. تصویری از گل و سبزه و درخت کشیدند. معلوم بود که میخواستند طرحی بکشند به تقلید از آنچه روی دیوار مدرسهها دیده بودند. یک نفر هم جعبه بزرگ تزیین شده را که نقاشی یک صورتک خندان روی آن کشیده بود، آورد و آن را به جای سطل زباله کلاس گذاشت. با لحنی تحکمآمیز گفت: «هر کس خارج از این سطل، جایی دیگه آشغال بریزه، فرداش باید هزار تومن جریمه بده به من!» چند نفری بلند خندیدند. غرغر شهروندان منفعل، از اینکه کاری برای ارایه ندارند و مجبورند فقط نظارهگر باشند، داشت کمی بلند میشد. اما چون میدانستند از تنبلی خودشان به این روز افتادهاند، نمیتوانستند بلندتر حرف بزنند که حرفشان به گوش مسئولان برسد! با اکراه بقیه ماجرا را دنبال کردند تا ببینند دیگر چه تصمیمی برایشان گرفته میشود!
یکی دیگر از مسئولان کاغذهایی را آورده بود که روی هر کدام از آنها با خطی زیبا یک بیت شعر نوشته شده بود و آنها را به ترتیب دور تا دور کلاس نصب کرد. نسیم چهار مقوا را از زیر جامیزش بیرون آورد. او پرینتی از عکس آثار باستانی چهار شهر گرفته بود و روی مقواها چسبانده بود. آنها را به سلیقه خود در چهار گوشه کلاس نصب کرد و گفت: «نگارخانهای به وسعت یک کلاس!»