| مریم سمیع زادگان |
با آب و تاب از کیف گران قیمتش تعریف میکرد. با این کیفی که الان دستش بود به نظرم آمد، آن قبلی هم خیلی نمیارزیده. تازه میگفت به محض ورود به یکی از برندهای معروف پاریس، فروشندگان دورهاش کردند و کیف را ازش گرفتند که «فیک » است و اعتبار برندشان را به خطر میاندازد. منظورش از فیک، همان تقلبی خودمان بود. گویا برایش سخت بود بگویید تقلبی. از سر و وضع و طرز حرف زدنش معلوم بود اهل مارک است. برایش مارک لباسی که میپوشد مهم است، اما آخر کار، سر تا پیاش را که نگاه میکردی چیز دندانگیری به نظر نمیآمد. درست مثل آشپزی که تمام مواد اولیه غذایش را از بهترین سوپر محل خریده باشد و غذای خام سر سفره بگذارد. مثل نویسندهای که سه چهارم کتابش تو را میخکوب میکند، فلج میشوی، تمام کار و زندگیت را میگذاری ببینی آخر کارش چه میشود، آن یک چهارم آخر انقدر ناامیدت می کند که تمام شیرینی اول کتاب یادت میرود. آدمهایی هستند که ساده میپوشند، بدون مارک و برند و قیمت، ارزان پوشند، اما به محض دیدن، تحسینشان میکنی، خوشت میآید. آشپزهایی هستند با مواد اولیه غذاهای خوشمزه درست میکنند، انگشتت را هم میخوری و نویسندههایی که با داستانهای ساده، با همین روزمرگیهای کوچک زندگی، لذت بخشترین ساعات را برای خواننده فراهم میکنند. به نظرم مهمترین قسمت کار، همان «آخر کار» است. یادش بخیر، مادربزرگ مینشست، بلند میشد میگفت: «خدا آخر عاقبت همهمان را ختمِ به خیر کند.» من توی دلم هی فکر میکردم چقدر این جمله را تکرار میکند. حالا میبینم حق داشت عاقبت کار مهم است. اینکه چه کردهای را فراموش کنی، یقه آنچه که قرار است انجام بدهی را بچسبی.