شماره ۵۸۴ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۲۰ خرداد
صفحه را ببند
نقدی بر برداشت منفی اجتماع درباره «قلب تپنده» و «سر اندیشنده» جامعه
مسأله اصلی چیست؟
دغدغه معیشت و منزلت یا درد هویت!

|  حمزه على نصيرى  |   معلم بازنشسته   |

گفت: «درس خواندن خوب است اما سعی کنید، معلم نشوید»! این جمله همیشه ما را آزار می‌داد؛ ما که بعد از پایان تحصیلات‌مان در دوره راهنمایی، دل به شغل معلمی بسته بودیم. هر جمعه بعد از ظهر، از خانه تا جاده فرسنگ‌ها پیاده می‌رفتیم و بعد از ساعت‌ها انتظار، زیرآفتاب، باد، برف و باران، سوار چهارچرخی- اعم از باری یا سواری- می‌شدیم و خود را به دانشسرا می‌رساندیم تا از اول صبح شنبه بدون تأخیر و غیبت در کلاس درس «تربیت معلم» حاضر و تربیت شویم برای شغل معلمی. وقتی این حرف را از یک راننده کامیون شنیدم حالم گرفته شد! البته این اولین‌بار نبود که چنین دیدگاهی درباره شغل معلمی، رو در رویم ابراز می‌شد بلکه بارها و بارها چنین دیدگاه‌هایی را از غریبه و آشنا دیده و شنیده بودم. یک بار که با احترامی خاص کنار یکی از همسایه‌ها ایستاده بودم، بدون هیچ مقدمه‌ای رو به من کرد و گفت: «معلمی، فعلگی است. کارگر کارخانه آجرپزی بودن از معلمی بهتر است»!
من که در تمام سال‌های تحصیل، جزو شاگردان ممتاز بودم و به انتخاب خود، با تشویق پدر و از روی عشق و علاقه و برمبنای آرمان‌هایم شغل معلمی را برگزیده بودم، با شنیدن این دیدگاه‌ها احساس سرشکستگی و بى‌کفایتی می‌کردم!
از همکارم نیز شنیدم که یکی از روستاییان محل خدمتش در ‌سال ۱۳۶۹ در شب‌نشینی دوستانه، خطاب به او گفته بود؛ «نمی‌شد یکی، دو کلاس بیشتر درس می‌خوندید و حداقل یک پاسبان می‌شدید؟» این دیالوگ تلخ، بین آن خانم معلم دلسوز و مادر دانش‌آموز هم شنیدنی است؛ وقتی خانم معلم خطاب به مادر دانش‌آموزش می‌گوید: چرا دخترتان درس نمی‌خواند؟ با واکنش مادر دانش‌آموز مواجه می‌شود. او بی‌درنگ آستینش را بالا زده و قطاری از النگوهای طلا را به نمایش گذاشته و می‌گوید: «اگه درس بخونه، میشه تو و اگه نخونه، میشه من»!
جامعه ما، هنوز به یاد دارد زمانی، عده‌ای سرشناس و کارشناس(!) در هر محل و آبادی، درس خواندن دختران را مجاز نمی‌دانستند و پدران را از فرستادن دخترانشان به مدرسه برحذر می‌داشتند و دایما از دزدیده شدن افکار و عقاید پسران توسط معلمان ابراز نگرانی می‌کردند! و از مردم می‌خواستند که به معلمان اعتماد و اعتنا نکنند!
در این اواخر هم، هتک حرمت و ضرب و جرح معلمان به‌دست دانش‌آموزان و حتی قتل!
راستی ریشه و منشأ این نوع نگرش‌ها نسبت به شغل معلمی و معلم و مدرسه چیست؟ چرا یک راننده کامیون، من و دوستانم را از معلم شدن نهی مي‌كرد؟ چرا آن آشنا به خاطر انتخاب شغل معلمی به من طعنه می‌زد؟ چرا مادر دانش‌آموز طلاهایش را به رخ خانم معلم می‌کشید؟ چرا آن روستایی، پاسبان شدن را به معلم بودن ترجیح می‌داد؟ چرا مرد سرشناس محله، پدران را از فرستادن دختران به مدرسه برحذر می‌داشت و نسبت به دزدیده شدن عقل و عقیده پسران توسط معلمان هشدار می‌داد؟ چه کسی بیشترین ضربه و صدمه را از این نگرش‌ها، طعنه‌ها، تحقیرها، بى‌اعتمادی‌ها و بى‌اعتنایی‌ها می‌دید؟ این نگرش‌ها، طعنه‌ها، تحقیرها، بى‌اعتمادی‌ها و بى‌اعتنایی‌ها نسبت به معلم و مدرسه، چه پیامدهایی برای جامعه داشته و دارد؟...
اگر آموزش و پرورش را مثل هر ارگان زنده و نهاد و تشکلی، به مثابه یک «ابر پیکر» زنده در سازمان حیات‌ اجتماعی انسان بدانیم، معلم، هم «قلب تپنده» و هم «سر اندیشنده» آن است. متاسفانه این ابر پیکر مهم و حساس و اثرگذار، به دلایلی که اشاره می‌شود، از بدو تولد در کشور عزیز ما، دچار آفات و صدمات متعددی شده و حیات خود را با مصدومیت و مسمومیت ادامه داده است. اما حیات و فعالیت عاشقانه‌اش، چنان پرشور بوده که پیکر مصدوم و حال ناخوش‌اش، هم از نگاه کریمانه مردم و هم از توجه حکیمانه مسئولان مغفول مانده و در اثر همین غفلت همگانی، هر روز بیشتر از پیش ضربه خورده و با کمال‌تاسف بدتر از تمام بخش‌هایش، همین «قلب تپنده» و «سر» مبارک آن- معلم- آسیب‌دیده است!
این مقدمه، آغازی بر مصائب قشری از جامعه ایران است که قرار بوده و هست، بار فرهنگ و هویت‌سازی مردمان این مرز و بوم را به دوش بکشد اما همواره این قشر که «فرهنگی» خوانده می‌شده و می‌شوند، با معضلی به نام معیشت دست و پنجه نرم کرده و از همین ناحیه نیز آسیب دیده‌اند. آسیب‌هایی که می‌توان گفت بخشی از آن، در نگاه مردم تبلور یافته و جملاتی را که پیش از این گفته شد، بر زبان مردمان این مرزو بوم جاری کرده است. اگر قرار باشد با دیدی غیرمتعصبانه، به عواملی که معیشت و منزلت معلمان را تحت‌تأثیر قرار داده و هویت فاخر این قشر نجیب، فهیم، فرهیخته و ماهیت کارشان را به چالش کشانده‌اند، اشاره کنیم، می‌توان تعدادی از آنها را به صورت زیر به شماره آورد:  
1-  از همان ابتدای کار آموزش و پرورش به شیوه امروزی، معلم و مدرسه از سوی یک طیف سنتی متعصب که منافع‌شان با مکتبخانه‌ها گره خورده بود، مورد بى‌مهری قرار گرفت و حتی از حمله و هجمه آشکار و عیان آنان در امان نماند! این طیف متحجر و قشری‌نگر که با فراگیر شدن مدارس جدید و گسترش علوم‌تجربی و محتوای آموزشی نوین و آگاهی بخش، موقعیت و منافع خود را در خطر می‌دید، در مقابل معلمان جبهه‌گیری کرده و در آشکار و نهان بر مدرسه و معلم تاخته و تا جایی‌که توانسته، به تحقیر و تضعیف معلم و مدرسه پرداخته است. (نمونه مشهور:   قلع و قمع اولین مدرسه «رشدیه» در تبریز و سرگذشت مدارس در روزگار «قریب»). این موضع منفی در برابر معلمان، مردم عادی را نیز در برابر این قشر فرهیخته قرار داد و هویت‌شان را مسأله‌دار جلوه داده و منزلت‌شان را فرو کاسته است!
2- نظام‌های حاکم و دولت‌ها در ایران همواره از داخل و خارج تحت فشار و در معرض تهدید بوده‌اند و مسأله حفظ بقاء، حیاتی‌ترین مسأله‌شان بوده است! بنابراین دغدغه اولشان ایجاد «ساز و کار بقاء» بوده و منابع مالی کشور را همواره صرف تحکیم و تقویت جا پای خود کرده‌اند و دغدغه اصلی‌شان دفع بلایای برون‌مرزی و غلبه بر مانع تراشی‌های داخلی بوده است. لذا هرچند آموزش‌وپرورش را در راستای «طرح توسعه جهانی بهداشت و آموزش» جزو وظایف اصلی خود دانسته‌اند اما آنگونه که باید، نتوانسته‌اند به آن بها دهند و نسبت به غنای مدارس گام اساسی عملی بردارند و محتوای آموزشی پربارتر تدارک ببینند و رفاه و معیشت معلمان را به‌عنوان رهبران آموزشی و پرورشی تأمین کنند. بنابراین معلمان همواره هویت خود را کم‌قیمت و ماهیت شغلی خود را بى‌حرمت دیده و حتی گاهی به جای افتخار به «کیستی» خود و به جای بالیدن به «چیستی و چرایی» شغل خود، از بیان آن رنج برده‌اند!
3- فرآیند جذب و گزینش معلم به‌ویژه در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ زیبنده جایگاه شامخ معلمی نبوده است!
با طلب پوزش از معلمان عزیز باید گفت که؛ اولا) به دلیل پایین بودن حقوق و مزایای شغل معلمی، در دو، سه دهه گذشته بسیاری از جوانان به تحصیل در مراکز تربیت معلم راغب نبوده و اغلب آن دسته از فارغ‌التحصیلان دبیرستانی که به دلیل محدودیت پذیرش دانشگاه‌ها از رفتن به دانشگاه بازمی‌ماندند، ناچار مراکز تربیت معلم را انتخاب می‌کردند و حتی برخی با اکراه و با قصد اقامت موقت در آموزش‌وپرورش و با این نیت که در آینده نزدیک گشایشی در کارشان حاصل شود و سر و سامانی دیگر بگیرند، راهی مراکز تربیت معلم می‌شدند! لذا از همان ابتدا به‌عنوان افرادی‌که جایگاه تحصیلی و شغلی بهتر از معلمی را نتوانسته بودند احراز کنند، نگریسته می‌شدند! و متاسفانه در ورای این نوع نگرش، ذهنیتی از کم‌سوادی، بی‌سوادی و بى‌کفایتی نیز مستتر بود! حتی این نگرش درباره نخبگانی هم که شغل معلمی را با عشق و انگیزه خدمت به‌عنوان اولین اولویت انتخاب می‌کردند وجود داشت! و صدالبته این یک نگاه ظالمانه بود که بیش از هر چیز از عملکرد دولت و مجلس در زمینه تعیین دستمزد برای معلم و فرآیند جذب و استخدام معلمان ناشی می‌شد و مردم خیال می‌کردند که افراد جا مانده از مشاغل پردرآمد، معلم مي‌شوند! به این ترتیب «هویت و کیستی» معلم و «چیستی و چرایی» شغل شريف معلمی آماج نگاه‌های سرد و غیرمنصفانه مردم نیز بوده است!
ثانیا) فرآیند گزینش افراد برای شغل معلمی طوری بوده که اغلب افراد نخبه و صاحب ذوق و اندیشه در مراحلی از این فرآیند احراز صلاحیت نکرده و به آموزش‌وپرورش راه پیدا نمی‌کردند و به این ترتیب وزن ذوق، اندیشه و دانش در این میان کاهش می‌یافت و هویت فاخر این مجموعه را با کاستی‌هایی جبری و تحمیلی پیوند می‌زد!
4- ماهیت کار آموزش‌و‌پرورش طوریست که گستره خدماتش از مرفه‌ترین محلات در شهرهای بزرگ و مردم بى‌دردش تا فقیرترین مردم در دورترین آبادی‌ها را دربرمی‌گیرد. آنگاه که معلمان با حقوق‌ ناچیز راه‌های دور و دراز و مسیرهای سخت و صعب‌العبور را طی مي‌كنند و در مکان‌های فاقد رفاه و امکانات مشغول خدمت می‌شوند، نگاه عامه مردم ناخودآگاه «خدمت و فداکاری» را با «ضعف و ناچاری» اشتباه می‌گیرد! و به ذهنشان چنین متبادر می‌شود که اینان از روی ناچاری و بیچارگی، با این حقوق اندک به عزیمت، اقامت و خدمت در چنین نقاط دورافتاده، بسته و فاقد آسایش و رفاه، تن می‌دهند. لذا به جای تکریم، نگاهی توأم با تحقیر و ترحم به معلم تقدیم مي‌كنند!  سال ۱۳۷۰ که معلم مامور به تحصیل در مرکز تربیت معلم بودیم یکی از همکارانمان که او نیز مامور به تحصیل بود، می‌گفت؛ «یک روز یکی از اهالی روستا با لحنی ترحم‌آمیز گفت: آقا معلم نمی‌شد دو سال بیشتر درس می‌خواندید و حداقل پاسبان می‌شدید تا مجبور نشوید در روستا خدمت کنید»؟! بى‌تردید اگر معلمان حقوقی و مزایایی متناسب با سختی کار و ارزش ماموریت‌شان دریافت می‌کردند قطعا مشمول چنین قضاوت‌هایی هم نمی‌شدند و هویت و ماهیت خدمت‌شان این چنین مجهول نمی‌ماند.
5- جسم آموزش‌وپرورش در قامت و پیکره مدارس نمود پیدا مي‌كند و سال‌هاست که جامه برازنده‌ای بر این قامت نمی‌بینیم. و ظاهر مسکین مدارس، فقر و نداری و درماندگی کارکنان آن را در ذهن‌ها القا مي‌كند و این‌که آنان «از بد حادثه این‌جا به پناه آمده‌اند»! این یعنی نگاه نازل و تحقیرآمیز به هویت معلم و ماهیت شغل معلمی...!
این قبیل مواضع و موانع در برابر آموزش‌و‌پرورش در طول زمان ضربات کاری زیادی بر معلم که «قلب تپنده» و «سر اندیشنده» در پیکره آموزش و پرورش است، وارد و او را سخت ملول و متالم کرده است؛ در تأمین حداقل‌های زندگی دچار دشواری کرده، خانواده‌اش را به زیر خط فقر کشانده، شأن و منزلتش را زیر سوال برده و حتی هویت فاخرش را نیز فراموش یا مخدوش کرده است! تا جایی‌که گاه از فاش‌کردن «هویت و کیستی» خود خجل و از بیان «چیستی و چرایی» شغل خود شرمسار است.
حال به جرأت می‌توان گفت که احیای هویت فاخر معلم، که بزرگان گفته‌اند از جنس نبوت است، در گرو بازآفرینی نقش او در رسالت بى‌مانندش (یعنی تربیت انسان) است. و این ممکن نیست مگر با نگاه مثبت دولت و حاکمیت به آموزش‌وپرورش و تأمین معیشت معلم صرفا از رهگذر مدرسه و فقط از طریق ایفای نقش در مدرسه و بدون نیاز به مشاغل خارج از چهار‌دیواری مدرسه.


تعداد بازدید :  131