شماره ۵۸۲ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۱۸ خرداد
صفحه را ببند
از دشمنان انسانیت

مهدی   بهلولی  آموزگار

رفته بودم ناهار بخورم. نشسته بودم تا غذا آماده شود. زن میانسالی آمد و گفت آقا برای من هم غذایی بخر، من هم ناهار نخورده‌ام. کمی مکث کردم و دودوتا چهارتایی که آیا پولم می‌رسد یا نه. دیدم به اندازه 2 تا غذا، پول دارم. برایش خریدم. نشست غذا را خورد و رفت. اما من همیشه نتوانسته‌ام این جور کمک کنم؛ کاش می‌توانستم. در شهری که هر روز با نمونه‌های بسیاری از کودک و زن و مرد تنگدست و بیچاره روبه‌رو هستی، سخن گفتن از انسانیت و پاسخگویی درست به وظیفه انسانی، آسان نیست؛ بیشتر به شعار می‌ماند. من چگونه می‌توانم بگویم باید انسانیت را پاس بداریم هنگامی که هر روز به دختر - پسر بچه‌های معصومی که از من درخواست پول دارند نمی‌توانم پاسخ مثبت بدهم. کاری ندارم که این پول دادن درست است یا نه، گداپروری است یا نه، این ارزیابی‌ها کار خِرَد است. در آن لحظه، احساس من می‌گوید که باید کمک کنی و بعد از آن هم، به هیچ رو، توجیه‌های خردمندانه کمک نکردن، را نمی‌توانم شش‌دانگ بپذیرم. هیچ‌کدام دلم را آرام نمی‌کند و خشنودم نمی‌سازد. به نظرم یک جای کار لنگ است. درون من، همیشه جنگی در جریان است و نمی‌دانم این جنگ - جنگ مقدس؟ - کی به پایان خواهد آمد. پایان این جنگ، بسا که پایان انسانیت من باشد. خیلی خیلی کم می‌توانم به این درخواست‌ها پاسخ بگویم اما نمی‌خواهم که جنگ درونم نیز، رو به آرامش بگذارد. این جنگ درون را - درست یا نادرست- نشان زنده بودنم می‌دانم. چند هفته پیش، سر کلاس درس رفتم نشستم پیش یکی از دانش‌آموزان ته کلاس. پایان زنگ دوم بود. دیدم خیلی بی‌حال است. گفتم حالت خوب نیست؟ گفت نه آقا، حالم خوب است اما امروز بدون صبحانه آمده‌ام مدرسه. گفتم چرا؟ گفت پدرم چند وقت است که بیکار است. از زمانی که کفش‌های چینی وارد شد پدرم که کفش می‌دوخت بیکار شد. وضع مالی درست و حسابی نداریم. گفتم پول می‌دهم برو زنگ تفریح کیک بخر. گفت نه آقا دیگر این‌قدر هم بدبخت نیستیم. پول دارم اما گفتم خرجش نکنم بهتر است. تا ظهر تحمل می‌کنم شاید پولم، زمان بهتری به دردم بخورد.
اینها نمی‌گذارند با خودت در آرامش باشی. شادی درون را از تو می‌گیرند. شادی درون که رفت خوشبختی هم رفته است. آدمی می‌پندارد که آمده است به این جهان که هی با خود بجنگد: «بامدادم من، خسته از کویر و تازیانه و تحمیل، خسته از با خویش جنگیدن.» جایی از زبان یکی از فضانوردان سرشناس جهانی خواندم که گفته بود: «من سیاره‌های زیادی را دیده‌ام اما زمین چیز دیگری است.» زمین، یعنی زندگی، یعنی شناخت و شعور، یعنی انسان. در برابر هر توجیه و دلیل و شرایطی که زندگی و زمین و انسان را بی‌ارزش می‌سازد، باید ایستاد. باید از «فرصت سبز حیات» دفاع کرد. فقر، این فرصت را نابود می‌سازد. فرصت تجربه زندگی انسانی و ژرف را از انسان می‌گیرد. فقر، انسانیت انسان را نابود می‌سازد. خرافه نیز زندگی را فدای وهم می‌سازد. خرافه زندگی را بی‌ارزش
می‌شمارد - هم زندگی خودت را و هم زندگی دیگری‌ای را که به خرافه تو باور ندارد - و دریغا که فقر و خرافه در این روزها، بیداد می‌کنند.


تعداد بازدید :  523