| مریم سمیع زادگان |
دم غروب بود. داشتم یک چایی تازه دمِ لب سوزِ لب دوزِ دیشلمه میریختم که یکهو دستم لرزید، سر قوری افتاد روی زمین و 4 تیکه شد. راستش قوری قدیمی بود و یادگار مادربزرگ. شاید اگر یادگاری نبود در دم، قوری و سرش را با هم یکجا میانداختم دور. اما از آن جایی که میدانستم مادربزرگ در زمان حیاتش وسایل خانهاش را حتی از «من» هم بیشتر دوست داشت و روی تخم چشمش نگهشان میداشت، چسب را برداشتم و در قوری را ماهرانه چسباندم. طوری که نه تَرکاش معلوم است نه شکاف و درزش، شده مثل روز اولش. آنقدر بالا پاییناش کردم، آنقدر برایش وقت گذاشتم که فرقی با روز اولش ندارد حالا. کارم که تمام شد، یک استکان چای ریختم و نشستم به فکر کردن، به این که چرا مدام تکرار میکنیم «من آدم زندگی با چینی بند زده» نیستم؟!!! اتفاقا گاهی باید بند زد، باید رفو کرد، وصله پینه داد، چسباند، مرمت کرد یک رابطه خراب از دست رفته را. گاهی باید گره زد سر و ته 2 رشته پاره شده را. به این امید که شاید طول ریسمان که کوتاهتر شود، آن دو طرف رابطه هم، به هم نزدیکتر شوند، که به قول مادر بزرگ «فقط مرگ است که چاره ندارد دختر جان.»