| مژگان جعفری | تاریخپژوه |
تهران در میانه عصر قاجار؛ یک روز دلانگیز بهاری؛ جانم فدای این پیرمرد
«بچههای همسن من (در سیزده سالگی) بجای لباده سرداری میپوشند. سبب اتخاذ لباده برای روپوش، فرار از پوشیدن قبای راسته است که پدرم بدش نمیآید کمکم بر ما تحمیل کند. به حکم پدرم وسط سر ما را تراشیده، خیابان عریضی تا پشت گردن ما باز کردهاند، چیزی که ما از آن بسیار ملولیم، ولی در مقابل امر پدر مقاومتی نمیتوانیم کرد. پدرم نسبت بمن خیلی التفات دارد، من شبها بجای عینک پیرمرد کار میکنم و چیزهاییکه از کتابهای فارسی میخواهد بخواند، من برای او میخوانم. من هم پدرم را بدرجه پرستش دوست دارم، دشک و پتو یا کتانی که در گوشهای از اطاق برای او انداختهاند، بقدری در نزد من مقدس است که هیچوقت نزدیک نمیشوم، حتی از دیدن صورت خود در آینه قاب نقاشی او خودداری دارم، هر قدر بزندگی بیشتر آشنا میشوم، قدر و منزلت پدر در نزد من زیادتر میگردد، زیرا خوب میدانم که تمام حیثیت و اعتبار من بهواسطه این پدر است و اگر در آینده هم بجایی بتوانم برسم، بهوسیله این پدر خواهد بود. از فکر اینکه روزی برسد که سایه این پیرمرد بر سر من نباشد، بیاندازه عذاب میکشم. از طرف دیگر به این اندازه هم سادهلوح نیستم که ندانم پدرم وارد هشتاد و سه سالگی است و اشخاصیکه به این سن رسیده باشند، زیاد نیستند و این پیرمرد آفتاب لببام است، کارهای خود را تقسیم کرده است... اگر این پیرمرد از بین برود... حتی از اصطلاح زنگوله پای تابوت بیاندازه بدم میآمد... درنتیجه همین افکار، کسالتهای جزیی که برای پدرم روی میداد، بیاندازه مرا نگران میکرد و هر روز چند سوره کوچکی که از قرآن حفظ کرده بودم، برای سلامت پدرم میخواندم و بهسمت او میدمیدم و با استغاثه از درگاه خدا میخواستم که لامحاله 10سالی به پدرم عمر بدهد تا من زیر سایه او نشو و نمایی بکنم». این روایتی که عبدالله مستوفی دیوانسالار و کارگزار حکومتی دورههای قاجار و پهلوی نویسنده کتاب «شرح زندگانی من»، از علاقه به پدر پیرش به دست میدهد، میتواند بهگونهای نمادین بازگوینده احترام و علاقهای باشد که ایرانیان گذشته برای پیران و کهنسالان خانواده، حتی در دهههای هشتاد و نود زندگی آنها، قایل بودهاند. مادران و پدران پیر برای ایرانیان در سدههای گذشته، گونهای «بُتوارگی» داشتهاند؛ جایگاهی والا و ارزشمند که دستنیافتنی بود و تنها گذر عمر میتوانست آن را به دیگران اهدا کند.
کاوشی در اندرزنامهها
و سخنسراییهای شاعران پارسیگوی
احترام به جایگاه پیران خانواده و قوم، هرچه در هزارتوی تاریخ ایران به زمانهای دورتر میرویم، ارزش و اهمیتی بیشتر مییابد. شاعران پارسيگوی، عارفان و اندرزنامهنویسان، سالمندآزاری را بسیار نكوهش كرده و جوانان را با لحنی نصيحتآميز و هشداردهنده از اين عمل بازداشتهاند. در باب بيستوچهارم قابوسنامه سفارش شده است، «پيران كوي را حرمت دار». سلمان ساوجي اینگونه ميسرايد، «عزيز من مكن پند مرا خوار/ جواني خاطر پيران نگهدار». عطار اینگونه ميسرايد، «مشو عاق و ببر فرمان، پدر را پدر هرگز نخواهد بد، پسر را/ پسر كو ناخلف باشد پسر نيست پدر كو هم بد آموزد پدر نيست». سعدي در باب ششم گلستان «ضعف و پيري» حكايتي را اینگونه آورده است، «وقتي به جهل جواني بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به كناري نشست و گريان همي گفت: مگر خردي فراموش كردي كه درشتي ميكني؟» اقبال لاهوري در اسرار و رموز به مسخره و استهزاء سالمندان اشاره ميكند و ميگويد، «پيرها پير از بياض مو شدند/ مسخره بهر كودكان كو شدند». اميرخسرو دهلوي نهيبي بهجوانان ميزند و آنها را از اين کار ناپسند بازميدارد و ميسرايد، «جواني خنده بر خونابه پيران مكن زيرا/ تو ميخندي و من زين گريه بسيار ميترسم». همچنین آورده است که «بهر خدا اي جوان تا بتواني مدار/ حرمت پيري كه ميل سوي جوانيش نيست». احترام و توجه به سالمندان ريشهاي نیرومند در فرهنگ ايراني و سفارشهای مذهبيمان دارد. در شعر و ادبيات فارسي نيز به پیروی از فرهنگ ايراني و دينی اسلام درباره گرامیداشت پيران نمونههايي فراوان در دست داريم؛ سفارش شده است، سالمند را نهتنها در ظاهر بزرگ شماريد و اجلال و تعظيم كنيد بلكه او را عزيز و گرامي داريد و احترام و حريم او را حفظ كرده و حقوق او را برشمرده مورد تجاوز قرار ندهيد. احترام جزو يكي از نيازهاي سالمند است بهگونهای که بسياري از سالمندان بيش از آب وغذا به احترام نياز دارند و بياحترامي برايشان از گرسنگي و تشنگي بدتر است.
روایت یک «استثنا» در میان قبیلهها
در سدههای متقدم تاریخ ایران، از پیران مفلوک و رهاشده بهحال خود، کمتر نشان و روایتی داریم. نه اینکه اساسا چنین پدیدهای در گذشته وجود نداشته است، که نشانههای موجود دستکم در جامعه شهری و روستایی ایران روایتگر احترام و جایگاهی ارزشمندند که پیران و کهنسالان در چرخه زندگی خانوادگی و اجتماعی داشتهاند. قرینه چنین مدعایی را میتوان در متون ادبی، عرفانی و اندرزنامهای سدههای گوناگون تاریخ ایران یافت که آزار کهنسالان و پیران را چنان پدیده ناپسند و هولناک روایت کردهاند که حتی اندیشیدن به آن نیز میتوانسته پیامدهایی ویرانگر بر زندگی جوانان داشته باشد. در برابر اما در میان عشایر کوچرو، آنجا که طبیعت روی خشن خویش را به انسان مینمایاند، سالمندان، آسیبپذیرترین عضو خانواده و اجتماع عشایری در شمار میآیند. عزتالله سامآرام، پژوهشگر حوزه مطالعاتاجتماعی، روایتی از این مسأله بهدست داده است، «در بین برخی از عشایر کشور ما در گذشتههای دور که تحرکات مربوط به کوچ عشایر بهصورت پیاده، بسیار سخت و طاقتفرسا بوده و تحمل آن برای سالمندان میسر نبوده است، معمولا عشایر، سالخوردگان را در قشلاق باقی میگذاشتهاند که بسیاری از آنها بهعلت بیغذایی یا گرمای تابستان جان میدادند. چنانچه سالمند بههمراه قبیله خود کوچ میکرد و در راه قادر به حرکت نبود، او را در غارهای بین راه یا در محلی که به این منظور درست میکردند با مقداری آب و غذا باقی میگذاشته و به کوچ ادامه میدادند. در بازگشت از ییلاق، چنانچه سالمند موردنظر هنوز زنده مانده بود، او را به قشلاق برمیگرداندند و اگر مرده بود، بقایای جسد او را دفن میکردند. این محلها را در قبیله بویراحمد «غِرِپخانه» و در بختیاری «غار دالو» مینامیدند». با وجود این استثنای رفتاری درمیان کوچروها که آن هم صرفا در زمان کوچهای سخت و طاقتفرسا صورت میگرفته است، بررسی کارکرد کهنسالان در جامعه روستایی و اجتماع عشایری ایران بیانگر آن است که سالمندان تا آخرین لحظات عمر دارای ارزش و احترام بودهاند و به نسبت پیشینه خانوادگی و نیروی ذهنی، در موقعیتهای مناسبی مانند کدخدا، سرآبیار، سربنه، بزرگ فامیل، کارشناس، ممیز زمین، آب و محصول و مشابه آنها قرار داشتهاند.
دهه 50 خورشیدی
پیرانی که به خود رها شدهاند
گردونه زمان، گزارشهایی از نامهربانی با سالمندان و پیران در روزگار نزدیک به ما بهدست میدهد. این مسأله در دهههای گذشته تا آنجا گسترش مییابد که به شکلگیری نهادهایی چون سرای سالمندان انجامیده است. «دکتر محمدرضا حکیمزاده» بنیانگذار آسایشگاه معلولان و سالمندان کهریزک، انگیزه خود را برای ایجاد آن نهاد اینگونه روایت کرده است، «درسال 1350 و 1351 رئیس بیمارستان فیروزآبادی بودم. بهخوبی بهخاطر دارم که موقع خروج از بیمارستان نزدیکیهای در خروجی اغلب چند بیمار مفلوک، معلول یا پیر و فرسوده درحال خوابیده نزدیک در بیمارستان میدیدم و با آنکه رئیس بیمارستان بودم، قادر نبودم به طریقی اعمال نفوذ کنم و دستور بستریشدن آنان را بدهم و اگر هم دستور میدادم، پزشکان بهدلایل قانعکننده از پذیرفتن آنان خودداری میکردند و حق هم داشتند زیرا آن افراد نه قابلدرمان بودند، نه بیمارستان قادر بود برای زمان طولانی آنها را بستری نموده و تخت بیمارستان را اشغال نماید. من از دیدن این وضع و بدبختی معلولان یا بیماران غیرقابل درمان زجر میکشیدم تا به خواست ایزد توانا بدون توجه به جوانب کار، درمانگاه متروکه مرحوم امینالدوله واقع در کهریزک که با هزینه مرحومه بانو فخرالدوله که از بانوان نیکوکار بوده، دایر گردیده بود و بهدلایلی سالها در آن بسته مانده بود، مورد استفاده قرار دادم... هدفم این بود که به لطف ایزد توانا و کمک نیکوکاران، این بیچارگان در آنجا بخوابند و تا زمانی که زنده هستند تا حد امکان از آنها پذیرایی گردد». در همین سالهایی که روایت یادشده به آن زمان بازمیگردد و البته چند دهه پیشتر از آن، جامعه ایران با پدیدهای به نام پیران رهاشده به حال خود و بیسرپرست روبهرو میشود. این پدیده در کنار رنگباختن برخی ارزشها درباره کهنسالان و بیانگیزگی برخی خانوادهها نسبت به نگهداری از پدران و مادران سالمندان خود، وجود دگرگونیهایی را در جامعه ایرانی بیان میکند. بسیاری از ایرانیانی که اکنون در دهههای چهل و پنجاه زندگیشان بهسرمیبرند، بهخوبی بهیاد دارند که عبارتهای «سرایسالمندان» یا «خانهسالمندان» تا چه اندازه برای جامعه ایرانی «تابو» بود؛ صرفا بهکار بردن نام آن نیز میتوانست برای فرد قباحتی با سرافکندگی بههمراه داشته باشد، چه رسد به اینکه بخواهد به بهرهگیری از این نهاد ویژه جامعه مدرن بیندیشد. چارهکار اما چه بود؟ جامعه نوین ایران را سیاستی دگر آمده بود. از همینرو بود که پدیده تازهبنیاد، پس از گذشت سالها جا افتاد و راه خود را باز کرد.
بازگشت به سنتهای اخلاقی اندرزنامهها
حضور پررنگ پیران و کهنسالان در خانواده و جامعه ایران در گذشته و احترامی ویژه که به جایگاه و نقش آنان گذاشته میشده است، در یک دستهبندی کلی بر دو اساس استوار میشود؛ یک، کارکرد و نقش اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و آموزشی آنان؛ دیگری، جنبه اندرزنامهای و اخلاقی. مطالعه روند حرکتی جامعه ایرانی در یک سده گذشته روایتگر واگذاری نقشهای گوناگون پیران به نهادهای مدرن اجتماعی است. در نتیجه همین دگرگونیها، پیران، دیگر چندان به «کار» نمیآمدند. دگرگونیها بهگونهای بوده است که در این زمینه باید واقعیت را پذیرفت. در برابر، آنچه بهجای مانده، جنبه اخلاقی و اندرزنامهای در برابر پیران و کهنسالان است؛ مسالهای که بهنظر میرسد، در گذر زمان به بوته فراموشی سپرده شده است. یادآوری جنبههای اخلاقی و فرهنگی درباره احترامنهادن به سالمندان و نیز آگاهی نسبت بهوجود پدیده «یاریگری و دستگیری» از ناتوانان بهویژه پیران در جامعه ایرانی، میتواند ما را به سنتهایی رهنمون سازد که همچنان در جامعه امروز «کارآیی» دارند و اگر آرمانگرایانه بخواهیم بدان بنگریم، تا زمانه، زمانه است، این سنتها میتوانند همچنان معتبر باشند و بهکار آیند. از همینرو است که میتوان مدعی شد، پیران همچنان شایستگی آن را دارند که «بُتواره»های جامعه و خانواده ما باشند.