| مریم سمیع زادگان |
مادربزرگ گفته بود دوست را توی خوشیهایت بشناس. باور نکرده بودم. گفته بودم دوست باید همه وقت باشد، چه خوشی چه ناخوشی. خندیده بود که توی ناخوشی همه رفیقاند. باز بحث کرده بودم که توی ناخوشی آدم رفیق لازم میشود، خوشی که خوشحالی است و شادمانی، تنهایی هم میشود رقصید. مادربزرگ تکرار کرده بود دوست را توی خوشی بشناس، نه ناخوشی. توی غمهایت، غریبهها هم دوست میشوند، ناراحت میشوند، پا به پایت گریه میکنند اشک میریزند. توی خوشی باید ببینی کدام لب میخندد، کدام دل خوش میشود، کدام چشم برق میزند. گفته بودم نوچ، اشتباه میکنی. رفیق، رفیق است. باید همیشه باشد چه خوشی چه ناخوشی. گفته بود این که تو میگویی درست است، حرف من چیز دیگری است. اینکه توی خوشیهایت شریک باشد، خوشحالی کند فرق دارد. گرفتی دختر جان...؟ گفتم نه. عصبانی شد، گفت برو پی کار خودت، هر وقت حرف حساب حالیات شد بیا. دیشب آمد به خوابم، گفت دیدی دوست را باید توی خوشیها شناخت. دیدم حرف حساب میزند، ساکت شدم.