| اسلاونکا دراکولیچ|
در ابتدا جنگ فقط یک کلمه بود. برای من واقعیت و جسمیت نداشت. روزنامهنگارها و رهبران سیاسی ابتدا به ندرت و بعد کم کم بیشتر و مکرر آن را به کار می بردند. اما مردم آن کلمه را به زبان نمیآوردند چون هیچکس باور نمیکرد که واقعا میتواند اتفاق بیفتد. در دوره طولانی آمادگی و انکار این کلمه زشت آهسته آهسته جسمیت پیدا کرد تا فربه شد و واقعی، مثل جانوری خطرناک و سیری ناپذیر. چیزی که تشخیصش مشکل بود این بود که این جانور تنها خون میخورد. وقتی هنوز به نظر دور میآمد، ماهیتی اسطورهای داشت. همه میدانستند که هست، اما افراد زیادی پیدا نمی شدند که آن را به چشم دیده باشند و داستانهایی که میشنیدیم چندان وحشتناک و غلو آمیز بودند که باورشان مشکل بود. همه گزارشات را می خواندند، اخبار را گوش میدادند و تصاویر تلویزیون را تماشا میکردند اما بعد اسطوره ای جنگ به واسطه فاصله ای که از ما داشت محفوظ میماند- اکثرا تجربه مستقیمی از جنگ نداشتیم. در همین ضمن، جنگ نزدیکتر میآمد، مرحله انکار جای خود را به پذیرش و سازگاری داد. آن وقت بود که جنگ واقعی شد و به عنوان یک فاجعه، و یک مصیبت غیرقابل اجتناب پذیرفته شد، به عنوان واقعیتی بزرگتر از زندگی.
برشی از کتاب «کمونیسم رفت، ما ماندیم
و حتی خندیدیم»