یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری
چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق کیاش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر نپندارم آسوده خسبد فقیر