| علی پاکزاد| عمدتا روزهای جمعه زمان مناسبی برای کار نیست البته نمیتوان به قاطعیت این موضوع را ابراز کرد اما خود من همواره جمعهها نهحالش را دارم که سر کار بیایم و نه اینکه فعالیت زیادی انجام ميدهم. انتظار تماس هیچکسی را در این روز ندارم اما اين جمعه...
بله! موبایلم به صدا درآمد و نام استاد انتظامی روي گوشيام حك شد. چند روز پیش بود که با هم صحبت کرده بودیم و او حال و احوال خوبی نداشت، شايد به سختی نفس میکشید و از این بابت تا حد زيادي جا خورده بودم و نگرانش شده بودم. اما امروز صداي استاد با آن روز توفير داشت و لحن پدرانهاش مرا ميبرد به عوالم دور... حال استاد خیلی خوب بود و خوب صحبت میکرد. هنگام صحبت ناخودآگاه یاد موضوعی که در دست داشتم، يعني خانواده افتادم و گفتم که استاد کمی از دوران کودکی و خانوادهتان برای ما بگویید.
او هم دریغ نکرد و با همان صدای دورگه برخاسته از بستر بیماری که حکایت از ضعف جسمانی استاد داشت گفت باشه علیجان از کی برای تو بگویم؟ از آن زمانها که در خانوادهای فقیر بهدنیا آمدم و تمام روزهای زندگی که روی پای خودم ایستادم؟ از زمان کودکی كه با تلاش خود امرارمعاش میکردم؟... استاد ميگويد، قصد ندارم بگویم که خانواده در طول زندگی کمکی به من نمیکرد یا روی من تاثیری نداشت! اما باید بازگو کنم که از عنفوان كودكي در تلاش و کار بودم بهگونهای که هر کاری را که شما فکر کنید من انجام دادهام. هر فرزندی از بدو تولد نیاز به مراقبت از سوی خانواده دارد. اما بعد از این مراقبت نیاز است که خود فرزندان، مسیر و راه خود را بهخوبی پیدا کنند و بشناسند. تحصیلات و خودساختگی از مسائلی است که هر فردی را در طول مسیر زندگی میتواند به سرانجام و مقصود خود برساند. من خودم از ابتدا دوست داشتم کار کنم و هر کاری را تجربه کنم که پدرم هم میگفت هیچ عیبی ندارد، پسر باید از سنین کم کار کند تا مرد شود و فردا بتواند یک زندگی را در دست بگیرد و بسازد.
پدرم همیشه میگفت، آدم باید چکولگد زندگی را تا جایی که امکان دارد بخورد که از پس مشکلات احتمالی که بهوجود خواهد آمد، بربيايد. اولین کارم را كه بهیاد دارم، كارگری بود. روزها کله سحر میرفتم و شبها آخر وقت بیرون میآمدم به طرزی سیاه میشدم که مردم در نگاه اول مرا میدیدند و میگفتند که آقا مشکلی برای شما بهوجود آمده یا در چاه افتادهاید که من هم میگفتم نه سر کار بودم. شب خسته به خانه برمیگشتم و مادرم میگفت بس است تو که نباید در این سن کار بکنی و تا این حد خود را اذیت کنی و از بین ببری نمیخواهد از فردا اصلا بروی و در خانه بمان.
این کارم هم تمام شد و شاگر یک قهوهخانه شدم، باز هم با مخالفت مادر روبهرو شدم و پدرم که برایش مهم نبود، اظهار ميداشت که من به سر کار بروم. نظر هرکدام از آنها سرجای خود ولی اگر باز هم به همان زمان برگردم، همان کارها را انجام میدهم و به سر کارهای مختلف میروم.
شاگرد قهوهچی بودنم هم عالم خودش را دارد هر روز سروکارت با قوریهای بزرگ و دود قلیانی که باید قلوپقلوپ پایین دهی و با مردها و فرهنگهای مختلفی روبهرو شوی که در نوع خود نیز منحصربهفرد هستند.
شده که گاهی با خود فکر کردهام خانواده چه تاثیراتی بر من داشته است که بخواهم تا این حد زود خانه را به مقصد بیرون ترک کنم و یکجورهایی خودم را جدا از خانه و خانواده کنم؟ مدتها جوابی برای این سوال پیدا نكردم! بعد از این کارها به دبیرستان رفتم و دوست داشتم که در آن زمان هم پولی دربیاورم و یکجورهایی مستقل شوم. حالا که این حرفها را میزنم به جواب سوالم درمورد خانواده رسيدهام و آن این است که خانوادهام با من و بقیه بچهها بهگونهای رفتار کرد که استقلال را بدون اینکه آموزش مستقیمی از سوي پدر و مادر ببینیم در برنامه کارهایی که انجام میداديم، بياموزيم.
دوران دبیرستان بود که من درسها و تکالیف بچههای دیگر را انجام میدادم و پولی به جیب میزدم. بعد از دبیرستان به هنرستان رفتم و بعد از اتمام هنرستان حس کردم که تازه راهم را پیدا کردهام و با ذائقه واقعي خود آشنا شدم. پیش پدر و مادرم رفتم و با آنها اتمام هنرستان در آن مقطع را درمیان گذاشتم و گفتم که دیگر به کارهای پوچ ادامه نمیدهم و تمام تلاشم را روی کارهای هنری میگذارم که برای آیندهام چیزی داشته باشد و دردی از من دوا شود.
پدرم میگفت مطمئنی که از کارهای هنری بهجایی خواهی رسید و زندگی مطلوبی که انتظار داری بهوقوع خواهد پیوست؟ من هم نگاهی به او کردم و گفتم حداقل پدر، این كار را برعکس کارهای ديگر دوست دارم و مطمئنم در قبال انجام آن بهجایی خواهم رسید که سریعا مادرم وسط بحث پرید و مثل همیشه مهربانانه گفت که برو هر کاری که دوست داری انجام بده. خدا بههمراهت باشد و مطمئنم این یکی را که دوست داری در آن موفق خواهی شد.
مشغول فعالیت هنری شدم و شاید در یک چشم بر هم زدن بود که مدارج ترقی را طی کردم و خودم را بالا كشيدم. الان هم گهگاه یاد صحبت مادرم میافتم که میگفت اگر کاری را دوست داری، حتما در آن موفق خواهی شد.
تشکیل خانواده دادم و دارای سه پسر شدم که هر سه آنها موزیسینهای قابلی شدهاند که باعث افتخار من و مادرشان بودهاند. بعد از تشکیل خانواده مانند یک زنگ، گوش من به صدا درآمد و انگار کسی مامور شده بود که تمام دوران کودکی مرا بهیاد من بیاورد و گوشزد کند که مدلی که تو در کودکی در آن پرورش یافتی به درد زمانه الان نمیخورد و تو نمیتوانی فرزندان خود را بهحال خودشان رها کنی تا خودشان بتوانند راه خود را پیدا کنند، بلکه فرزندان احتیاج به مراقبت دارند و تا یک سنی که بتوانند انتخاب کنند باید آموزشهای لازم را به فرزندانت ارایه كني.
همینگونه هم شد، با اینکه بعد از تولد فرزندانم، روزهای زیادی شلوغی را در حوزه هنر و بازیگری میگذراندم اما باز هم آموزش کودکانم را فراموش نمیکردم و در هرجایی که لازم بود سعی میکردم در کنارشان باشم و کمکشان کنم. اما با گذشت زمان متوجه شدم که فقط محبت و توجه به بچهها کافی نیست و برای تربیت درست فرزندان نیاز است که ما پدر و مادرها به علمهای روز نیز مجهز شویم، از همینرو در 47 سالگی به دانشگاه رفتم و ادامهتحصیل دادم و بعد از تحصیلات دانشگاه بهحدی رسیدم که توانستم خیلی از مشکلات فرزندانم را بهخوبی رفع و رجوع کنم. شايد از این همينرو تأثیر تحصیل در بقای خانواده امروزي ضروری و تا حد زیادی تاثیرگذار است، بهحدیکه مسیر زندگی و وضع خانوادگی من بعد از فارغالتحصیل شدنم از اینرو به آنرو شد. امروز به 3 پسرم افتخار میکنم و دوست دارم که نوههای من هم مانند فرزندانم سربلند باشند و در آينده خانوادهای مجهز بهعلمروز و دلسوزی عمیق را در کنار خود داشته باشند.
اینروزها زمانی که به فرزندانم فکر میکنم، میبینم که من هیچچیزی برای خودم ندارم بلکه هرچه هست چه با بودن من و چه با نبودن من متعلق به تمام آنهاست و باید آنها استفاده کنند. فاصله نسل من با این چندین نسلی که بعد از من آمدهاند مانند فاصله زمین تا آسمان است و هر نسل و دوره باید مراقبتهای بیشتري داشته باشند و اقدامات درجهت ساماندهی به وضع خانوادگی افراد توأم با علم و فداکاری محض صورت گیرد.