| محمد معصومشاهی |
ما به خیرآباد رسیدیم یکی از بستگان امیر از ماشین پیاده شد، گفت: کجا میروید؟ گفتیم: تهران. برای چه؟ برای حمایت از مرجع و رهبر. با تعجب گفت: مگر نمیدانید تهران خیلی شلوغ و مردم را به رگبار مسلسل میبندند. گفتیم: چرا. صبح خودم در تهران ناظر بودم. گفت: مسلسل با سینه سازگاری ندارد مشت با درفش چه میکند. گفتیم: همه این مردم سینهها را سپر کردهاند و برای خدا میروند، ما هم یکی از اینها. خیلی اصرار کرد که ما برگردیم ولی آنقدر ما جذب شده بودیم که تصور برگشت را نمیکردیم. مقداری دیگر راه رفتیم. شیطان مرا وسوسه کرد و گفت راست میگوید مسلسل با سینه سازگار نیست، میرویم و کشته میشویم.
کمکم سست شدم و آمدم نزد شهید امیر، گفتم: داداش، فلانی راست میگوید، جریان ما مشت و درفش است، ما که اسلحه نداریم. او که همه وجودش برای خدا بود و صورتش از خشم میسوخت گفت: آیا ما برای دفاع از حق میرویم یا برای مال دنیا؟ به او گفتم: برای حق و حمایت از رهبری. تبسمی کرد و گفت: کسی که برای حق میرود نمیترسد و لغزش ندارد. سرانجام به راه خود ادامه داد. دفعه دوم که تشویش و اضطراب در من به وجودآمده بود، جلوتر رفتم و مجدد تکرار کردم که برگردیم. او یک کلمه جواب داد که بسیار آموزنده بود، گفت: کشتهشدن در راه خدا افتخارآمیزتر از زندگی با این ستمکاران و ظالمین است. داداش من کوفی نیستم که از وسط راه برگردم. کوفیها از وسط راه برگشتند و حضرتحسین(ع) را تنها گذاشتند.
دفعه سوم قدری جلوتر که نزدیک صحنه کارزار شدیم به وی مراجعه کردم که اگر صلاح میدانید برگردیم. چون ما بدهی به مردم داریم از مردم طلبکار هستیم و زیر دین مردم میمانیم الیآخر. درحالیکه خیلی برافروخته شده بود، روبهروی قبله ایستاد، دستها را بلند کرد و گفت: خدایا از همه حقوق و مطالباتم نسبت به این خلق گذشتم و هیچچیز از هیچکس مطالبه ندارم و سهدانگ از مغازه شریکم و یکدست حیاط دارم؛ اینها را بفروشید و طلب مردم را بدهید و زن و بچهام را به خدا میسپارم، چون خدای آنها کریم است. با این وصیت لفظی از همه تمایلات نفسانی گذشت و به حرکت ادامه داد. نکته قابلتوجه اینجاست که وابستگی و علاقه به مرجعیت و رهبری آنچنان قوی بود که به جز خدا و حمایت رهبر چیزی دیگر را نمیپذیرفت و آخر به اهداف مقدساش نائل شد و به درجه رفیع شهادت رسید. خاطرههایی که کمکم یادم میآید خیلی جالب است. مثلا شعارهایی میدادند که منطبق با روز بود. چند جمله از شعارها این بود: «خمینیخمینی تو فرزند حسینی» یا «خمینیبتشکن شاه به فرمان تو، ولیعهد بیپدر خاک کف پای تو»، «یامرگ یاخمینی» یا بعضی از شعارهای دیگر بود که قدری سبک بهنظر میرسد. مثلا میگفتند: «به قدرت خمینی شاه فراری شده اشرف و شمس و شهناز سوار گاری شده» از اینگونه شعارها میدادند.
تا اینکه جلوی چاههای قنات باقرآباد روبهروی کارخانه سبزیخشککنی فعلی باقرآباد رسیدیم. نزدیک غروب بود. تیغ آفتاب به پشت کوه فرورفته بود. سرخی غروب مثل خون پاک شهدایی که چند لحظه بعد زمین را گلگون کرد گوشه آسمان را قرمز کرده بود و تاریکی کمکم فضا را صاحب میشد.