شماره ۵۷۷ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۱۰ خرداد
صفحه را ببند
تجربه زیستن از نوع جهادی
وقتی همه ما دوباره متولد شدیم

|  صبیه خلج  |   داوطلب جمعیت هلال‌احمر   |

 صفحه اول پوستر دوره آموزشی تربیت مدیران جوان اردوهای جهادی سازمان جوانان هلال‌احمر نوشته بودند، «جهاد و خاطرات جهادی دو بخش از زندگی است» ... و حالا جهاد و خاطرات جهادی بخشی نه! گاهی حس می‌کنم تمام زندگی است...
چند نگاره از روزهای فراموش ناشدنی اردوهای جهادی با جوانان هلال سرخ
1- اردوی جهادی اردوگاه یاوران مهدی(عج)، درد هم لذت‌بخش است...
 در اوج بی‌دقتی سر مبارک، برای چندمین‌بار به تخت بالایی برخورد می‌کند و درد تمام جسم تو را بی‌تاب می‌کند! با انفجار خنده دوستان که متوجه‌ات شده‌اند سربر می‌گردانی روی کنار دستت با خنده «بابا هواست کجاست مگه
چند بار باید بهت بگیم تخت تو پایینه» اصلا پاشو بیا رو زمین بخواب تا زنده بمونی! ما هنوز برای اردوی جهادی با تو کار داریم و اینجاست که؛ با تمام وجود درد را از یادت می‌بری و می‌خندی و با اشاره به دوستانت می‌گویی: وصیت می‌کنم، زنده نماندم راضی نیستم کار زمین بماند! سرگروه حمایت را جایگزین من بفرستید، اردوی جهادی و بعد نصیحت هم می‌کنم که تمام اطلاعات را چه عملی و تئوری در اختیارش بگذارند! تا اردوی جهادی خوب برگزار شود.
*تبسم هم بد راهی نیست برای فراموشی درد! البته درد محرومیت را نمی‌شود رها کرد و باید برای این‌که هم خودت محروم نمانی از لطف خدا و هم برای تزکیه نفس سرکش در دوره جوانی و هم این‌که هموطنان محرومت را از مشقتی که می‌برند نجات دهی، تا نهایت توان تلاش کنی، این چیزی است که از حضور در هلال‌سرخ آموخته‌ای. اولین راه جهاد با خود مقابله با سختی را باید این‌جا به بوته آزمایش ببری، حالا که قرار است در اردوی جهادی به‌عنوان مدیر داوطلبی که حالا خیلی از مشکلات محرومان را شناخته و آموخته چطور باید راهی برای حل هر مشکلی پیدا کنی، این جاست که باید آستین‌های همت را بالا بزنی و نشان بدهی که می‌توانی! حالا که زمینه خدمت را سازمان جوانان هلال‌احمر با اعتماد برایت ایجاد کرده یادت باشد این فرصت کوتاه را از دست ندهی...
** وقتی می‌روی اردوی جهادی تیزبین باش و باهوش از هر نکته‌ای درس بگیر و آموخته‌هایت را به کار بگیر... اینها را یاد گرفتم توی همین کارگاه‌های آموزشی اردوهای جهادی...
مثلا اگر قرار است بروی توی روستایی برای خدمت به خلق خدا، و آن‌جا اگر 100 تا سگ داشت و چشمت افتاد به آنها ولی بی‌توجه به این‌که چقدر قبلا از حیوان باوفایی به نام سگ می‌ترسیدی باز هم از کنارشان عبور کردی تا به کارهایت برسی؛ خدا را شکر می‌کنی که یه کم کارت درست شده و می‌توانی بعدش خودت رو هم اصلاح کنی و بسازی برای تلاش و خدمت بیشتر، اول خدمت به خودت و بعد خدمت به محرومینی که امام خمینی(ره) فرموده خدمت به آنها وظیفه همیشه ما است...
***وقتی چشمانت می‌نگرند تو نمی‌توانی نادیده بگیری و تصویر نکشی این همه شگفتی و زیبایی را... چقدر دل دوستانت بزرگ است... این‌جا یک دنیا همدلی جمع شده تا یاد بگیری چقدر کرامت خداوند بزرگ و بی‌نهایت است... وقتی می‌شود این‌جا این‌قدر ساده بود و بی‌تکلف! چرا وقتی در هیاهوی شهر گم‌شده‌ای، اینها دیده نمی‌شوند؟ نمی‌دانم این صحنه‌ها به‌خاطر کوچکی روستاست که دیده می‌شود یا به خاطر بی‌نهایت بودن دل آدم‌هایی که وقتی می‌آیند به این‌جا و جز مهربانی اندیشه‌ای در سر ندارند...؟
نرگس دخترک روستایی، دست‌دردست خواهرش به سمت همراه جوان ما که فاطمه نام دارد و داور مسابقه ورزشی اردوهاست می‌ر‌ود و با لحن معصومانه‌ای خطاب به او می‌گوید: «خاله کفشتو می‌دی به من؟ دمپایی‌های من پاره است می‌ترسم در مسابقه دو برنده نشم!» و فاطمه با لبخندی مهربانانه کفش‌های کتانی را از پاهایش در آورده و پای نرگس حالا در کفش‌های ورزشی اوست... و فاطمه می‌نشیند و در آن سوز سرمای زمستان کویر، بند کفش‌ها را از دستان یخ‌زده نرگس می‌گیرد و محکم می‌کند و اینجاست که چشمان تو از شوق مهرورزی، اشک را می‌طلبد...
**** اردوی جهادی یعنی جهاد در نور و سپیدی... دستان سرد مینای کوچک را در دستانت می‌گیری روبه‌رویت می‌نشیند... تا چهره کودکانه‌ای را برایش ترسیم کنی، پوست سوخته از سرمایش تو را زجر می‌دهد. می‌پرسی کفش‌دوزک را دوست داری؟ می‌خندد و آرام می‌گوید: آره...
و تو برای دلخوشی و شادیش می‌گویی مینا می‌دانی چقدر صورت گرد تو شبیه کفش‌دوزک است؟ و شروع می‌کنی و بال‌های قرمز خالدار را روی چهره‌اش نقاشی می‌کنی، او می‌خندد و گویی تمام دنیا را در خلاصه لبخندش به تو می‌دهند...
ساعتی بعد وقتی با اشکی برصورت نشسته و درحال گریه او را می‌بینی به طرفش می‌روی و می‌پرسی «چی شده عزیزم؟» در میان بغض معصومانه‌اش می‌گوید: «خاله، مادرم صورتم را شست من می‌خواهم کفش‌دوزک باشم!» و تو باز قلم مو و رنگ را می‌آوری و دوباره دنیا با نگاه کودکانه تو می‌خندد... همیشه بخند...
*****حیاط مسجد روستا، از صبح قوطی رنگ‌ها خودنمایی می‌کنند و در‌های قدیمی و زنگ‌زده خانه الهی به همت دستان جوان و توانمند می‌درخشند... نشسته‌ای و منبر چوبی و کهنه مسجد را با رنگ سبز نونوار می‌کنی؛ حس خوبی است وقتی خداوند تو را دستانی داده است تا با آن در زیبایی منبری که ذکر خدا بر آن گفته می‌شود سهیم باشی... صدایی تو را می‌خواند، پیرمردی از مردم روستا که خود مشغول رنگ‌آمیزی در ورودی مسجد است خدا قوتی می‌گوید و در ادامه با برانداز منبر از سر شوق صلواتی می‌فرستد و می‌گوید: «دخترم هرکس بر بالای این منبر صلواتی نثار آل‌محمد(ص) کند تو در ثواب آن شریکی... و این اشتیاق او ذوق تو را چند برابر کرده و احساس می‌کنی حالا به جای دستانت بال داری و درحال پرواز در آسمان‌هایی...
****** وقت نهار است، بعد از نماز همه از مسجد بیرون می‌آیند و باز هرکسی مشغول کاریست... انگار هنوز گرسنه نشده‌اند، ساعتی می‌گذرد... پیش مسئول پشتیبانی و تغذیه می‌روم می‌گویم: آن سه نوع غذا را با دسرش برای تقسیم بیاور!  بچه‌ها سخت سرگرم خدمتند و فراموش کرده‌اند که ناهاری هم در کار است!... کنسروها را برمی‌دارم یکی‌یکی دوستانم را صدا می‌کنم برای دریافت تغذیه... یکی از آنها مسئول بخش ویزیت رایگان پزشکان در بخش درمان است. می‌گوید: «چه زود وقت ناهار شده؟» با تعجب نگاهش می‌کنم با اشاره‌ای به ساعت می‌گویم: بله!
آنقدر بیمار اینجاست که به او حق می‌دهم متوجه گذر زمان نشود! سالک و چهره‌هایی که دردمندی در آن موج می‌زند... می‌اندیشم کاش زمان بیشتری برای مرهم‌شدن بر دردها و مداوای زخم‌ها بود... افسوس مثل همیشه فرصت کوتاه است...
******* جانمازها و کتیبه‌ها را می‌دهم به دست مسئول فعال مسجد ... مریم و زهرا آمده‌اند تا کمک کنند با یک لباس ساده و پاییزی، لرزش دستان کوچکشان به وضوح خودنمایی می‌کند... می‌گویند، خاله آمده‌ایم کمک کنیم این‌جا سرد است زود قرآن و کتاب‌های دعا را بده ببریم مسجد تا گرم شویم...
مسجد حالا چراغ دارد اما... پیرمرد خادم مسجد مرا به گوشه‌ای فرا می‌خواند و می‌گوید خانم چراغ‌هایی که قول داده‌اند، آوردید؟ می‌خواهم از اهالی نفت بگیرم و برای شب روشن‌شان کنم... به طرف انبار می‌روم و 5 چراغی که قولش را داده بودند را به او واگذار می‌کنم، برق اشتیاقی در چهره پیرمرد روستایی هویدا می‌شود و با عجله دستان زبرش را از جیبش درمی‌آورد اشاره می‌کند به جوانک روستایی و بلند، حسین را صدا می‌زند و با لهجه روستایی‌اش از او نفت می‌طلبد... اینجاست که  فکر می‌کنم وفای به عهد بهترین نشانه مسلمانی است...
و عصر غروبی سرد در کویر، ساعت اهدایی را برای نصب به داخل مسجد می‌برم نگاهم می‌افتد به سمیه از دوستانم و مسئول اجرایی برنامه‌های مسجد، او حالا دیگر کاور سازمان جوانان را به تن ندارد و مشغول جفت‌کردن کفش‌های میهمانان است... چند قدم آن‌سوتر مریم و زهرا کنار چراغ‌های روشن با کاورهای هلال‌احمر ایستاده‌اند و می‌گویند: بیا تو خاله این‌جا دیگه گرمه...
******** به کلاس آموزش امداد و کمک‌های اولیه می‌روم، نوجوانان روستا جمع شده‌اند مربی درحال تدریس نحوه امداد در سوختگی‌هاست... صدایی توجه همه را جلب می‌کند پسرکی که چهره‌اش نشان از سوختگی دارد حرف‌های استاد را تأیید می‌کند... مباحث بعدی در مورد خفگی و شکستگی است و باز هم  همان پسرک از تجربه خفگی در آب و شکستگی آرنجش می‌گوید!
ناگهان از انتهای کلاس کسی با لجهه غلیظ و بلندی فریاد می‌زند: خانم شما بقیه‌اش را بگو تا صبح این‌جا باشیم این محمد‌علی از خاطرات و بلاهایی که سرش آمده حرف می‌زند... همه می‌خندند و من فکر می‌کنم چقدر آموزش امداد برای این پسرک روستایی پیش از اینها لازم بوده...
********* دستان کوچکش از سرما کرخت شده آستین لباس نازکش را می‌کشد تا سر انگشتانش، قلمو را برمی‌دارد، می‌پرسم سردته؟ نگاهی غریبانه می‌کند و می‌گوید: می‌خوام نقاشی بکشم و عروسک بگیرم و ببرم! آخه خواهرم تو خونه مریضه نمی‌تونه بیاد... دستش را می‌گیرم و با هم هلالی‌سرخ می‌کشیم روی پارچه‌ای سپید... می‌گوید خاله حالا رنگش کنم جایزه می‌دی ببرم؟ و باز چشمانت تو را به بلورهای نقره‌ای‌اش می‌خواند...
********** یکی از دوستان را دیدم او را ساعتی پیش در مسیر مدرسه دیده بودم که با بچه‌های سه و چهار ساله روستا درحال بازی بود قطاری ساخته بود از کودکان و بازی شادمانه آنها را رهبری می‌کرد اما حالا گریه می‌کرد و بغضی بزرگ در گلو داشت... پرسیدم: چی شده مشکلی برات پیش آمده؟ با نگاهی غمگین و صدایی گرفته گفت، من فقط با او بازی کردم و برایش عروسکی بردم... اما او مرا روی پارچه نقاشی کرده و می‌گوید:   خاله بیا برای خودت بال بکش تو فرشته‌ای...
من می‌اندیشم می‌توان مهربانی را با دل و جان با لبخند با قلب هدیه کرد و در قلب معصوم فرشتگان کوچک سرزمین بال یافت برای پرواز به سوی ملکوت... خدایا خودت بال پروازمان ده تا از خویش رها شویم و به سوی تو آییم...
*********** در و دیوار و نرده‌های زنگ‌زده مدرسه درحال رنگ‌آمیزی است و کم‌کم هوا در آستانه تاریکی است... همه دست به‌کار شده‌اند تا کارها نیمه‌تمام نماند... از مسئولان تا اعضای جوان و حتی روستاییانی که سررشته از رنگ‌آمیزی ندارند! ظاهرا همه هنرمند هستند و گمنام! با خود می‌اندیشم حیف شد اردوی جهادی‌رو به اتمام است، اگر زودتر لو می‌رفتند، نمی‌گذاشتیم ظرفیتی بدون استفاده و پنهان بماند. ناسلامتی ما را کرده‌اند مسئول به کار گرفتن تمام ظرفیت‌ها!
در راه بازگشت از روستا حس می‌کنم در مسیر خدمت و در  اردوهای جهادی همه ما دوباره متولد شدیم ... تولدی دوباره برای خدمت به بندگانی که خالق متعال در آفرینش آنها به خود آفرین گفته است...

تبسم هم بد راهی نیست برای فراموشی درد! البته درد محرومیت را نمی‌شود رها کرد و باید برای این‌که هم خودت محروم نمانی از لطف خدا و هم برای تزکیه نفس سرکش در دوره جوانی و هم این‌که هموطنان محرومت را از مشقتی که می‌برند نجات دهی، تا نهایت توان تلاش کنی، این چیزی است که از حضور در هلال‌سرخ آموخته‌ای

اردوی جهادی یعنی جهاد در نور و سپیدی... دستان سرد مینای کوچک را در دستانت می‌گیری روبه‌رویت می‌نشیند... تا چهره‌ کودکانه‌ای را برایش ترسیم کنی، پوست سوخته از سرمایش تو را زجر می‌دهد. می‌پرسی کفش‌دوزک را دوست داری؟ می‌خندد و آرام می‌گوید: آره...


تعداد بازدید :  235