حمیدرضا عظیمی روزنامهنگار
خیابانهای پیچ در پیچ شهر، مثل رگهای شهر میماند. خودروها، داخل این رگهای گاهی تنگ و گاهی فراخ، میلولند. خودروها که در خیابان به راه میافتند، انگار خون در رگها و شریانهای شهر، جریان پیدا میکند. یک تفاوت اما هست. خون، حیات میدهد اما خودروها انگار حیات را میگیرند. شهر را دود گرفته است. صدای موتور خودروها، گرمایی که از آنها ایجاد میشود، صدای بوق، اگزوزهای کج و معوجی که هر چه موتورها خورده را پس میدهد و...! شهر را دود فراگرفته؛ شهر شلوغ شده است.
شلوغی، سرسام میآورد؛ همیشه اینطور بوده، هنوز هم هست. خودروها پشت سرهم صف کشیدهاند. چند کیلومتر. صف طولانیای که وسط خیابان تشکیل دادهاند؛ هر فرصتی که پیش آید، پدال گاز فشرده میشود و سرعت...! در این شلوغی اگر فرصت گاز دادن هم پیش نیاید باز این خودروها هرکدام نمادی از تعجیلند. ساعت،
«ساعت شلوغی» است. صدای انواع بوق، لابهلای هم تنیده میشود و گاهی یکی از آنها بلندتر از دیگری، انگار توی گوش آدمی جیغ میکشد. موتورها، با یک یا دو سوار، گاهی خیابان را فتح میکنند. گاهی که چه عرض شود اغلب اوقات! لابهلای خودروها خود را جای میدهند و با آن صداهای گوشخراش، مانعی برای سرعت خود نمیبینند. گویی «سر میبرند یا سر میآورند»!
ساعت، «ساعت شلوغی» است. همینطور بر حجم خودروهای داخل خیابان افزوده میشود. «ترافیک» خیابان را بند آورده، اجازه
نفس کشیدن حتی به خودروها هم نمیدهد. سرعت حالا دیگر گمشده خیابان است. زمان کش میآید مثل پنیر اضافه، روی پیتزای پپرونی! پسر بچهای با صورت نشسته و لباسهای چرک، چند ساقه «ریواس» در دست دارد. سرش را داخل خودرو میکند و میخواهد ریواسهایش را بفروشد؛ یکی از سرنشینان خودرو میگوید: «چه معامله بدی». سرو صورت پسرک را انداز و برانداز میکند، من هم! دستان و پیراهن چرک پسرک 12-10 ساله بیش از همهچیز به چشم میآید. «معلوم نیست این ریواسها با چه آبی، عمل آمده و ...»؛ عجب
سر و شکل بدی دارد این ریواسها!
«ترافیک» با این حجم روی اعصاب است. خودروها هرکدام شروع میکنند به بوق زدن. گمان این است اگر بوق بزنند، «فرجی شاید بشود». در این همهسال که نشده. هر بار هم باز تکرار میشود و تکرار و باز نتیجه همان است «فرجی نمیشود که نمیشود.» ناگاه همهچیز سفید میشود. درست مثل «کوری»! کوری «ژوزه ساراماگو». پرتاب میشوم بیرون از این ترافیک؛ ترافیک لعنتی. تنهای تنهایم انگار. «گاهی تنهایی بهترین نعمت خداست» یاد این جمله از رمان برادران کارامازوف، داستایوفسکی میافتم. «ترافیک» هر چیزش بد باشد، این خوبی را دارد که گاهی آدم را از دنیای اطراف میکند و پرت میکند توی خود. خود خود آدم! فقر مادی، فقر اجتماعی، فاصله طبقاتی، تکدیگری، بیماری اقتصادی، تشتت و چندگانگی سیاسی، کودکان کار، طلاق، افزایش جرم و جنایت و ...! تمام جامعه و حواشیای که طی این سالها بر آن گذشته، مثل چشم بر همزدنی از خاطر، میگذرد؛ یک لحظه از این تنهایی را پر میکند و به خود مشغول. همه جا سفید است اما. سیاهیها شاید از این تنهایی باشد که در آنم. در خود. در خودم!
صدای بوق موتوری که انگار «سر میبَرد» به خود میآوردم. خودروها هنوز هم صف کشیدهاند. ساکن و بیحرکت. شبیه میت! مثل اینکه جریان خون متوقف شده باشد. جریان داخل شریانهای شهر! «ترافیک» هیچ خوبیای نداشته باشد، این خوبی را دارد که برای لحظاتی آدم را پرت میکند درون خود، خود خود آدم.
شهر شلوغ است. ساعت «ساعت شلوغی» است، خورشید بیرمق، رنگ به رخ ندارد. انگار دارد
دست و پا میزند که غرق نشود؛ «الغریق یتشبث بکل حشیش» اما زور شب به روشناییاش میچربد انگار.