کلاغی کنار پنجره اتاق نشست. پیرمرد به پسر میانسالش که مشغول طراحی یک پروژه ساختمانی روی لپتاپش بود رو کرد و گفت: «این چیه؟» پسر نگاه کوتاهی به پنجره انداخت و پاسخ داد: «کلاغ». پس از چند دقیقه پیرمرد دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم؛ کلاغه.» بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» پسر در حالی که عصبانیت در صدایش موج میزد گفت: «کلاغه کلاغ...!» پیرمرد به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و از پسرش خواست که آن را بخواند. پسر با بیمیلی شروع کرد به خواندن: «امروز پسر کوچکم ۳ ساله شد. او کلاغی را که پشت پنجره نشسته بود با دست نشان داد و ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او پاسخ دادم. هرگز خسته نشدم و هر بار که او سوالش را تکرار میکرد من با شادی بیشتری جوابش را میدادم.»