فرهاد خاکیاندهکردی شاعر و نویسنده ادبیات کودک
نزدیکیهای شهرکرد یک چشمهای هست که به آن چشمه وقت و ساعت میگویند. اینکه میگویم نزدیک، منظورم مثلا شصت کیلومتر آن طرفتر است. رفتن به این چشمه یک آدابی دارد که البته به زبان نمیآید ولی هست. وقتی قاطی مردم آن اطراف بشوی میفهمی این آداب آنقدر درونشان رخنه کرده که دیگر به زبان آمدنش لزومی ندارد. اما برای شهرکردیها که دورترند به همان میزان، این آداب کمرنگتر شده. آداب این است که وقتهایی خاص باید سر این چشمه رفت. وقتی مثلا کسی بخواهد ازدواج کند، بچهدار شود یا کارهایی از این دست. منتها همه چیز در گرو خاصیتی است که چشمه وقت و ساعت دارد. اولین ویژگیاش این است که هیچ آدابی سرش نمیشود و در بهار، آن هم هر وقتی که دلش بخواهد پر آب میشود. دورش یک حوضچهای هست که در کسری از ثانیه پر از آب میشود، منتها اگر چشمه وقت و ساعت، دوست داشته باشد که آن حوضچه را پر آب کند.
معمولا اینطور است که وقتی از شهرکرد قصد رفتن به این چشمه را میکنند، از چند روز قبل تدارک میبینند، بار و بندیل جمع میکنند، ضمن اینکه راه تا چشمه خیلی هم صاف و آسفالت نیست، حتی جاهایی از راه شبیه معبرهای قرون وسطایی پر از گودال است. درنهایت سختی راه هم مهم نیست. بزرگترها که تجربه رفتن به چشمه را دارند، با هم مشورت میکنند که احتمالا در این وقت سال، در فلان ساعت چشمه پر آب میشود و این خوشیمن است. رفتن به این چشمه یک جور برکت به آن سال میدهد. بالاخره به وقتش، صغیر و کبیر سوار میشوند و راه میافتند سمت چشمه وقت و ساعت که از اسمش پیداست، چشمه عجیبی است. آخر چشمه هم این همه مرموز!
پایین دست چشمه دشتی هست. مردم با دل خوش زیر درختها مینشینند و هرازچندگاهی کسی دست به کمر تا بالای چشمه میرود، جوری که انگار قصد داشته پایین کوه را تماشا کند، اما در اصل میخواهد سرکی بکشد؛ مبادا پر آب شدن حوضچه را از دست بدهد. دشت مشرف به مزرعههای اطراف است و کنار دستش تاکستان زیبایی است، نسیم میوزد و همه آنهایی که آمدهاند، میدانند دور هم جمع شدنشان، آن هم با چنین کیفیتی چیز کمیابی است.
اهالی فامیل آن روز هر طوری هست میخواهند خود را امیدوار نشان دهند تا اگر زد و آب چشمه وقت و ساعت حوضچه را پر آب کرد، آنها در دل آرزویی داشته باشند. حتی اگر آن آرزو، خواسته کوچکی باشد که در سینه پسربچه عمویم جا خوش کرده است. ظهر بوی برنجی که با گرمای ذغال پخته همه را سرخوش میکند و عصر بوی نعناع داغ و آش رشته. خیال میکنم ناز کردنهای چشمه وقت و ساعت این بین فراموش شده است. تا غروب که باز آن چالههای در راه و بعد هم جاده و خانه و خستگی بعد از گردش میان دشت... کسی هم بعد دیگر اسمی از چشمه نمیآورد، همه از مزه ناب برنج و حرفهایی که گفتهاند و شنیدهاند، در آن نسیم خوش یاد میکنند.
راستش من که هیچوقت ندیدم آن حوضچه پر از آب شود. گاهی فقط بسترش نمناک است. هیچوقت هم نشنیدم کسی بگوید رفتیم و آن چشمه آب داشت. فکر میکنم چشمه وقت و ساعت فقط هست تا یک امید بدهد و یک جور هیزم باشد برای اینکه همه دورش گرم شوند. چشمه وقت و ساعت یک چشمه معمولی نیست. چشمهای است که آب ندارد، اما آبادی فراوان دارد.