| جومپا لاهیری|
همیشه و به خصوص آن موقع که دختری کم سن وسال بودم؛ از مشارکت در فعالیتهای اجتماعی میترسیدم. مدام نگران بودم دیگران از من چه تصویری میسازند و چطور قضاوتم میکنند ولی وقتی کتاب میخواندم؛ از این نگرانی رها میشدم. فهمیدم که همراهان خیالی من چهها میخورند و چهها میپوشند؛ فهمیدم چطور حرف میزنند؛
اسباب بازیهایی را که در اتاق هایشان پخش و پلا بود شناختم؛ فهمیدم چطور در یک روز سرد کنار آتش مینشینند و شیر کاکائو میخورند. درباره تعطیلاتشان و جاهایی که میرفتند خواندم؛ زغال اخته هایی که میچیدند؛ مرباهایی که مادرشان روی اجاقها هم میزدند. برای من ((خواندن))؛ کشف بود؛ به سادهترین مفهوم؛ کشف فرهنگی که برای پدر و مادرم بیگانه بود. کم کم به این شیوه؛ آنها را به چالش کشیدم و از درون کتابها چیزهایی را دانستم که آنها نمیدانستند. هر کتابی به نام من وارد خانه میشد؛ بخشی از قلمرو خصوصی من بود و به این ترتیب؛ نه تنها حسِ پافراتر گذاشتن از گلیمِ خودم را داشتم؛ بلکه از یک منظر؛ احساس میکردم دارم به آدم هایی که بزرگم میکنند؛ خیانت میکنم.
برشی از دست به دست کردن قصهها