شماره ۵۷۵ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۷ خرداد
صفحه را ببند
نیمکت (تجربه آموزش مهارت‌های زندگی در مدرسه)
گریه در جشن آخر سال

|  رویا ‌هاشمی  |   آموزگار  |

 «جشن آخر سال» همیشه برای من این سوال را با خود به همراه داشته که چرا «جشن» آخر سال؟! جشن بساط شادی است اما آخر ‌سال آدم یک‌جورهای غم‌انگیزی دلش می‌گیرد. یک‌سال‌تحصیلی با آدم‌هایی زندگی کنی که با چشم سر، شاهد بزرگ‌شدن قدوقواره‌شان، رشد موهایشان و... بودی و با چشم جان شکفتن افکار و احساساتشان را دیده‌ای... در اوج دلبستگی، خرداد می‌آید و می‌گوید تمام شد. پراکنده شوید. بعد هم انگار که سرت را از اعماق دریا درآوردی و باید باور کنی که دیگر تمام است. از خودت می‌پرسی 9 ماه چه‌چیزی یاد دادی؟! چه‌چیزی یاد ندادی؟ ته دلت فرو می‌ریزد. حالا وسط این ارزیابی درونی همین «جشن» را کم داشتیم که با وجود عزای دلمان، بخندیم و شعر بخوانیم و کیک بخوریم! ولی آن‌طرف گود هیچ‌کدام از این خبرها نیست. بچه‌ها سِن را تزیین می‌کردند، مشغول تمرین سرودشان بودند و دیالوگ‌های تئاترشان را مرور می‌کردند... یکی هم آمد و گفت:  «خانم! با این فرفره‌ها چی کار کنیم؟»
نیروی شادی بچه‌ها مثل همیشه بر هر اندوهی غالب می‌شود و در کنارشان که باشی، زمان از روی لحظه‌ها پرواز می‌کند. وقتی دوباره به خودم آمدم که بچه‌ها روی سِن ایستاده بودند و داشتند سرود «کتاب» را می‌خواندند و صندلی‌ها پُر شده بود از مادر و پدرها. چند دقیقه بعد هم صدای دست جمعیت بلند شد. مجری برنامه آمد و غزلی از حافظ خواند. نوبت بچه‌های کلاس اول بود. متنی را به مناسبت باسواد شدنشان نوشته بودند که چند نفرشان همخوانی می‌کردند و بقیه به نوبت جمله‌ای از آن را روی تخته می‌نوشتند. بار اولشان بود که خواندن و نوشتن را در جمعی به اجرا درمی‌آوردند، اما حتی با شنیدن صدای دوربین‌ها و دیدن اشک مادرهایشان هم با جدیت به کارشان ادامه دادند.  
من با معلم پرورشی به اتاقی رفتیم که بچه‌های کلاس چهارم داشتند خودشان را برای نمایش «رستم و اسفندیار» آماده می‌کردند. بهار که قرار بود نقش راوی را بازی کند، گوشه‌ای روی صندلی کز کرده بود. بقیه هم  درحالی‌که با بی‌حالی لباس عوض می‌کردند، به محض این‌که ما را دیدند شروع کردند به غرغر و شکایت از بهار که «این داره همه‌چیز رو خراب می‌کنه! ما یه‌عالمه تمرین کردیم. باید از اولش می‌گفت و...» بهار گریه‌اش گرفت و گفت: «من نمی‌خوام تو نمایش باشم.» وقتی علتش را پرسیدیم، متوجه شدیم که می‌ترسد آن بالا به تته‌پته بیفتد و نمایش را خراب کند. معلم پرورشی گفت: «بهار! برنامه بعدی نمایشه. اگه اشکاتو پاک نکنی و چندتا نفس عمیق نکشی، نمی‌تونی بازی کنی و نمایش کنسل میشه. ما باید زودتر به مجری بگیم که اعلام برنامه نکنه!» داد و هوار بچه‌ها رفت بالا. «مگه میشه نمایشو اجرا نکنیم؟! ما تمرین کردیم. به‌خاطر یه نفر؟...» صدای مجری آمد. همه چند ثانیه ساکت شدند. «از شما دعوت می‌کنم بعد از پخش کلیپ، نمایش «رستم و اسفندیار» که بچه‌های کلاس چهارم آماده کردن‌رو ببینید!» بچه‌ها فهمیدند که وقت هیچ جروبحثی نیست. ثنا، بهار را بغل کرد و ازش خواهش کرد که برنامه را به‌هم نزند. معلم پرورشی دست بهار را گرفت و برد که آبی به دست و صورتش بزند. در این فاصله هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. هرکس گوشه‌ای گیر آورد و نشست. بهار با لیوان آب به دست، آمد. همچنان سکوت برقرار بود و بچه‌ها تلاشی نمی‌کردند. فقط  منتظر بودند که چه پیش می‌آید. معلم پرورشی با عجله آمد و گفت: «بچه‌ها! بهار با برگه بالا می‌رود.» بچه‌ها خوشحال شدند. ثنا و فائزه، بهار را بوسیدند و خودشان را آماده کردند. بهار هم که معلوم بود جریان را می‌دانست، از سر ناچاری برگه را گرفت و با بقیه بیرون رفت. حالا استرس بهار بین همه ما تقسیم شده بود. نمایش شروع شد. اول بهار باید چند بیتی را می‌خواند. سرش را از روی برگه بلند نکرد ولی قسمت اول به‌خیر گذشت. ترس و نگرانی از ما فاصله گرفت. همه‌چیز تقریبا خوب پیش رفت. تا این‌که اسفندیار به دست رستم کشته شد و بهار باید چند بیتی پرسوز و گداز را می‌خواند تا نمایش تمام شود. صدای بهار به‌شدت می‌لرزید. تمام استرس‌های فروخورده این چند دقیقه، این‌جا داشت بیرون می‌زد. شانس آورد که صدای لرزانش با مفهوم این چند بیت همخوانی داشت و چون تصنعی و نمایشی نبود، مادر و پدرها سراپا گوش شده بودند و در آخر بچه‌ها را تشویق جانانه‌ای کردند.
بچه‌ها به اتاق پشت سالن برگشتند و تا می‌توانستند بهار را بغل کردند و بوسیدند. او هم با شادی بچه‌ها نشست و یک دل سیر گریه کرد! به سالن که برگشتم مهمان‌ها رفته بودند و بچه‌ها داشتند وسایل تزیینی را
جمع می‌کردند.


تعداد بازدید :  225